ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

ای عارض گلگونت عکسی زده بر گردون

خورشید شده پیدا ز آن عکس رخ گلگون

چون لعل تو سلک در در خنده کند پیدا

با لطف وی از جز عم افتد گهر موزون

بیرون نرود یکدم مهرت ز دل تنگم

صد سال اگر باشم در خاک لحد مدفون

زلفت بسیه کاری مسند ز قمر سازد

هندو نبود چون او هم مقبل و هم میمون

ز آندم که سفیده دم زد بر رخ گلگونت

دل میکشدم دامن مانند شفق در خون

دریاب کنون دلرا کز وی رمقی ماندست

چون زهر بجان آمد تریاق چه سودا کنون

از ابن یمین جانا یکره سخنی بشنو

در گوش کشند آخر خوبان گهر موزون