ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

روی بنمای ای صنم کز شوق جان می‌سوزدم

وآتش غم تا به مغز استخوان می‌سوزدم

می‌زند پروانه سلطان عشقت آتشی

در دلم کز پای تا سر شمع‌سان می‌سوزدم

چون نویسم شرح شوقت ز آب چشم و دود دل

کاغذم تر می‌شود کلک و بیان می‌سوزدم

گر نشد چون تار کتان از نزاری پیکرم

پس چرا مهرت چو ماه آسمان می‌سوزدم

پیش خلقان کرد پیدا آه دودآسای من

کآتش هجران جانان در نهان می‌سوزدم

تا دلم در رسته حسنت به سودا در فتاد

گرمی بازار او سود و زیان می‌سوزدم

هر زمانم شعله‌ای از دل فروزان می‌شود

آنچنان کز تاب آن آب روان می‌سوزدم

ز آه من گردد معطر مجلس روحانیان

همچو عودم خوش نفس گردون از آن می‌سوزدم

گوید اغیارم به من کابن یمین چندین منال

چون ننالم کز فراق یار جان می‌سوزدم