این منم باز که روی چو مهت میبینم
هر دم از پسته شور تو شکر میچینم
این که باز از تو رسیدم من دلخسته به کام
گر نه خوابیست ز هی بخت که من میبینم
در شکر خنده چو آن رسته دندان ترا
بینم از چشم گهربار فتد پروینم
هرچه خواهی تو به جای من دلخسته رواست
از تو نفرین به از آن کز دگری تحسینم
گر چه شد ز آتش عشقت دل من نرم چو موم
لیک هرگز بجز از نقش رخت نگزینم
بده ای خسرو خوبان ز لبت کام دلم
که چو فرهاد ستمکش ز غم شیرینم
رحم کن بر دلم ای جان و جهان ابن یمین
که چنین عاجز و درمانده و بس مسکینم
که اگر حکم کنی از سر جان برخیزم
ور نشانیم بر آتش به وفا بنشینم