ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

ای ز چشمم شده پنهان و بدل در زده چنگ

چون بسر میبری ایام درین کلبه تنگ

گشت ز آئینه جان عکس رخت ظاهر از آنک

صیقل نور تو بزدود ازو ظلمت زنگ

چشم بد دور چه زیباست بر آن روی چو ماه

پیکر سنبل عنبر نفس غالیه رنگ

تا ز زنجیر سر زلف تو دیوانه شدم

شادم ایجان که مرا نه غم نامست نه ننگ

تو اگر صلح و گر جنگ کنی محبوبی

خوشتر از صلح کس دیگرم آید ز تو جنگ

از سر کوی تو گفتم بسلامت بروم

خود در آمد ز قضا پای دل زار بسنگ

گوهر وصل تو در کام نهنگست ولیک

در نهم گام و برون آورم از کام نهنگ

بس که خوارم چو نی از قول مخالف دم تو

هر رگی ناله دیگر کندم راست چو چنگ

دم عصمت مزن و تازه برون آی ز پوست

روشنست ابن یمین را که تو بس شوخی و شنگ