ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

روی چو صبح تو کرد اشک مرا چون شفق

ریخت ز جز عم گهر لعل تو بر زرورق

تا دلت آتش فکند بر دل پر درد من

شد بترشح برون جان ز تنم چون عرق

گر رمقی داشتم زنده ببوی تو بود

چون تو برفتی ز پیش بس بچه ماند رمق

عاشق قد توأم ای تو مسیحا نفس

لیک چو مریم زراست می نتوان زد نطق

داد صبا را مدد زلف و خط و خال تو

تا ز مثلت دهد عالم جانرا عتق

گفتم و از مهر تو سوخت بباطل دلم

گفت که پروانه را شمع بسوزد بحق

گر کند آنشوخ چشم دعوی خون بر دلم

ابن یمین گوید از بهر خوشآمد صدق