تا دبدبه حسن تو افتاد در آفاق
نآمد نفسی بی غم دل بر لب عشاق
مشتاق توأم، جفت غمم بهر چه داری
دریاب که شد طاق، ز غم طاقت مشتاق
درد دل ما را به لب لعل دوا کن
در جان چو رسد زهر، چه سودست ز تریاق
در سر هوسم هست که با چون تو نگاری
کز غایت لطفت بدلی نیست در آفاق
نوشم دو سه می جز می و جز تو دگری نه
می نوش بدینسان و میندیش ز انفاق
با دختر رز جفت تمتع نتوان شد
تا عصمت و تقوی ننهی بر طرف طاق
من ابن یمینم شده مشهور به رندی
نه زاهد سالوسم و نه صوفی زراق