ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش

داد پیامت بمن برد ز من صبر و هوش

دل ببر آمد بجوش ز آتش سودای تو

وز گذر دیدگان خون دلم شد بجوش

شمع رخت گر زند آتشم اندر جگر

همچو ز پروانه کس نشنود از من خروش

ناله کنان من ز تو پیش که خیزم بپای

ظلم چو شه میکند چون بنشینم خموش

هر چه تو گوئی بگوی کز لب شیرین تو

گر چه بود تلخ و تیز یابم از آن ذوق نوش

گر بسرایت رسم پست چو در گشته ام

معتکف آستان حلقه خدمت بگوش

از سر کویت سوی خلد برین نگذرم

ور بطلب آیدم از بر رضوان سروش

ایدل اگر بایدت مرتبه عاشقی

ز ابن یمین یک سخن از سردانش نیوش

خیز چو سودائیان بر سر بازار عشق

آنده دل میخر و شادی جان میفروش