ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

ای ز جام می عشق تو خرد رفته ز هوش

لب و دندان ترا لعل و گهر حلقه بگوش

عکس یاقوت لبت سوی بدخشان بردند

آمد اندر رگ کان خون دل لعل بجوش

پاسخ تلخ تو و خنده شیرین با هم

نوش در نیش نهان گشته و نیش اندر نوش

روی زیبای تو از زلف گره کردارت

گشته چون آب ز باد سحری جوشن پوش

دوش سیلاب غمم تا بسر زانو بود

امشب ایدوست چه تدبیر که بگذشت ز دوش

دل من بسته زنجیر سر زلف تو شد

با گرفتار خود ای سست وفا سخت مکوش

عهد بستی که در وصل گشائی بر من

چو وفا نیستت ای دلبر بد عهد خموش

بخت با ابن یمین دست در آغوش کند

گر شود با تو شبی تا بسحر دست آغوش