ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

منم از محنت ایام بدانسان که مپرس

و آن بدل میرسدم ز آفت دوران که مپرس

وان که از شست قضا زد ز کمان چرخم

بیگمان تیر بلا بر هدف جان که مپرس

من نیم یوسف و از مکر زلیخای جهان

تا بحدی شده ام بسته زندان که مپرس

من نه روئین تنم و رستم دستان زندم

از کمان ستم آن ناوک پران که مپرس

هر چه ایام بروی آردم از چون و چراش

زهره دارم که بپرسم شده فرمان که مپرس

عیب جویان منند ز آنهمه رو و دل من

از هنر هست بد آنگونه گریزان که مپرس

دوش گفتم خردا هیچ خبر داری از آنک

داد چندان فلکم بهره ز حرمان که مپرس

گفت کای ابن یمین خسته دل از دور فلک

هست در وادی حرمان چو تو چندانکه مپرس

هیچ دانی چه کنی قطع نظر کن ز جهان

تا شود بر تو چنان مشکلش آسان که مپرس