تا سپهر حسن را رخسار تو ماهست و بس
هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس
بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را
هیچ اگر هست آگهی ز آه سحر گاهست و بس
چشم مخمورت ز بیماری من دارد خبر
وز پریشانی حالم زلفت آگاهست و بس
باد ره گم میکند در تیرگی زلف تو
تا نپنداری دل بیچاره گمراهست و بس
بر سر بازار عشقت عقل سودائی من
سود خود داند زیان گر مال و گر جاهست و بس
هر کسیرا در عبادت روی سوی قبله ایست
قبله اقبال من آنروی چون ماهست و بس
رخ چه پنهان میکنی ز ابن یمین کاندر جهان
خود همیدانی که از جانت نکو خواهست و بس