ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

ای خم ابروی تو قبله اصحاب نیاز

جز ترا می نبرند اهل دل از صدق نماز

عشق و خوبی بمن و تست سزا کز من و تو

نوشد از عهد کهن قصه محمود و ایاز

مه ز بس حسرت حسنت بمنازل نرسد

بر رخش گر نبود عکس رخت خط جواز

زلف خم در خم زنجیر وشت دانی چیست

حلقه شهپر بط در شکن چنگل باز

با تو بنشینم و زلفت ز بس آشفته دلی

پیش خلقان جهان قصه من گوید باز

کی بزنجیر سر زلف توأم دست رسد

عمر بس کوته و این آرزوی سخت دراز

بامیدیکه بیابم ز تو پروانه وصل

تنم از آتش دل شمع صفت یافت گداز

گر در آئی بسلامی ز در ابن یمین

در فردوس برویش شود از لطف تو باز