ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

لب و دندان تو با لعل و گهر می‌ماند

زلف و رخسار تو با شام و سحر می‌ماند

حسن رخسار قمر گر نبدی عاریتی

گفتمی پرتو رویت به قمر می‌ماند

جزع در بار من از آرزوی لعل لبت

روز و شب با صدفی پر ز گهر می‌ماند

چهره منمای به دشمن که ز زخم نظرش

بر رخ نازکت ای دوست اثر می‌ماند

چشم من در غم تو چون سپر افکند بر آب

نرگسی بین که به نیلوفر تر می‌ماند

گفته بودی که ز دست غم من جان نبری

نبرم جان ببرم هیچ دگر می‌ماند

هر که پا در ره عشقت چو من از صدق نهاد

نه همانا که دلش در غم سر می‌ماند

شور فرهاد کجا کم شود از پاسخ تلخ

رو تُرُش کردن شیرین به شکر می‌ماند

سخن ابن یمین گرچه سراسر گهر است

لیکن از گوش تو چون حلقه به در می‌ماند