عاشق اول ز سر جان و جهان برخیزد
آنگه اندر پی آن راحت جان بر خیزد
جان و جانان نشود هر دو میسر با هم
هر که این میطلبد از سر آن بر خیزد
در ره عشق کسی گرم روی داند کرد
که باول قدم از هر دو جهان برخیزد
مرد سودا نبود بر سر بازار غمش
جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
زرفشانی چه بود در نظر سیمبران
مرد باید ز سر نقد روان بر خیزد
دایم از بیم دلم بید صفت میلرزد
که مباد از برم آنسرو روان بر خیزد
دارد آنرشک پری خاصیت حور بهشت
گر نشیند بر او پیر جوان برخیزد
غمزه و ابروی تو تیر و کمان ستم است
آه از آنلحظه که تیرش ز کمان برخیزد
در میان من و او ابن یمین است حجاب
خرم آنروز که اینهم ز میان بر خیزد