ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

بازم از دیده در بار گهر می‌آید

لعل‌فام است مگر خون جگر می‌آید

تیر مژگان که زند ترک کمان ابروی من

پیش پیکان وِیَم سینه سپر می‌آید

هر زمانی که تصور کنم آن روی چو مه

جانم از بهر تماشاش به در می‌آید

منتظر بر سر راهم شب و روز و مه و سال

تا از آن سو که تویی هیچ خبر می‌آید

پای‌بوسی ز تو می‌خواهم اگر دست دهد

سهل باشد اگرم عمر به سر می‌آید

طوطی جان من خسته هوای تو کند

سوی آن پسته خندان به شکر می‌آید

کر قمر آن رخ زیباست نگویی که چرا

در کم و کاست تنم همچو قمر می‌آید

کیمیا عشق ترا دانم و بس کز اثرش

سیمم از دیده بر این روی چو زر می‌آید

کوش در آینه روی چو ماهت از زنگ

کز دل ابن یمین آه سحر می‌آید