ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

یا رب این بوی خوش از روضه رضوان برخاست

یا نسیم سحر از ساحت بستان برخاست

یا ز چین سر زلفین چو شام بت من

صبحدم باد صبا غالیه افشان برخاست

بوی پیراهن یوسف مگر از جانب مصر

از پی راحت یعقوب بکنعان برخاست

سرمه روشنی چشم جهان بین من است

هر غباری که ز خاک در جانان برخاست

جان فدای خط مشکینت که چون مهر گیاه

سبز و خرم ز لب چشمه حیوان برخاست

یافت طوطی خطت خضر صفت آبحیات

گر چه اول بهوای شکرستان برخاست

خال مشکین تو بر آتش رخ همچو سپند

سوخت در آتشت این دود سیه زان برخاست

غمزه مست تو در خون دلم دارد دست

زودم از پای در آرد چو بدستان برخاست

سر بپای تو در افکندم و عقلم میگفت

مور با پای ملخ پیش سلیمان برخاست

سخن زلف تو ناگه بزبان آوردم

از دهانم صفتش سخت پریشان برخاست

گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق

چه عجب آن نه چو سوزیست که از جان برخاست