ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

هنگام نو بهار و لب جویبار و کشت

دریاب ساقیا که تو حوری و این بهشت

بر بند همچو نی کمر اندر هوای عشق

از خاک جم بزن بسر خم کلاه خشت

گر جام زر کشم ز کف یار سیمتن

عیبم مکن که از ازل اینست سرنوشت

جام ار ز دست دوست بود زهر و می یکیست

آنجا که وصل اوست چه محراب و چه کنشت

جانها فدای دوست که رضوان بباغ خلد

طوبی براستی چو سهی سرو او نکشت

در کین مشو زمهر من ایمه که کردگار

از مهر مه رخان گل ابن یمین سرشت