ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

مرا تُرکانه چشم او به مستی گر جفاها گفت

چرا در تاب شد زلفش جفا گر گفت ما را گفت

بت شیرین‌سخن گرچه جوابم تلخ گفت اما

ز جان خوش‌تر همی‌آید دلم را ز آنکه زیبا گفت

لب و دندانش را هرکس چو دید از لطف و دلجویی

مر این را سِلکِ مروارید و آن را لعل گویا گفت

چو دیدم روی او گفتم که این هم دل بر دهم دین

همین گفت آنکه دید او را نه این بیچاره تنها گفت

کسی کز سینه نرم و دل سخت وی آگه شد

خلاف رسم سیمین کان مکان سنگ خارا گفت

از اول چشمه می‌پنداشت چشمم را ولی آخر

چو در وی مردم آبی شناور دید دریا گفت

گرش ابن یمین گوید کز آن مایی ای مهوش

چرا رنجد چو پیش از ما نبی سَلمانُ مِنّا گفت