ما چو زلف و چشمت ای مهوش پریشانیم و مست
جام نام و ننگ را بر سنگ قلاشی شکست
گو مکن دیوانه را عاقل نصیحت بهر آنک
هوشیاری ناید از مست صبوحی الست
بر صَوامِع از صفای رویت ار عکسی فتد
ای بسا غوغا که خیزد از صف اهل نشست
آرزو دارم به تریاق لب جانپرورت
رحم کن چون مار زلف تابدارت دل بخست
مهر آن ماه کمانابرو نه کار تست لیک
از پشیمانی چه سود اکنون چو تیر از شست جست
دل به سان ماهی بر خاک از آنم میتپد
کآید از یک بند زلف پر خمش پنجاه شست
دل به مهر دیگری ابن یمین دادی ز دست
در جهان گر دیگری همتاش دانستی که هست