ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

ساقی بیا که موسم آب چو آتش است

سرد است و می بموسم سرما درون خوش است

بی آب آتشین منشین خاصه موسمی

کز باد تند عالم خاکی مشوش است

می ده بآن نگار که در نرد دلبری

بر کعبتین حسن همه نقش او شش است

هر ناوکی که غمزه خونریز او زند

بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است

تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر

بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است

یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر

صبحش چو شام طره خوبان مهوش است

روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن

گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است

ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید

کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است

شاید اگر بصورت تضمین ادا کند

کامروز روز باده و خرگاه و آتش است