ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

بفروغ مهر رویش که مهست از آن عبارت

بفریب چشم مستش که دهد جهان بغارت

بنسیم جانفزایش که مسیح وار آرد

سوی کشتگان هجران بوصال جان بشارت

که دمد بجای خار از سرخاک ما گل تر

چون کند مزار ما را مه مهربان زیارت

اگر از بهار حسنش بچمن رسد نسیمی

عجب ار نگیرد از سر بگه خزان نضارت

بخط و عبارت او مر ساد چشم زخمی

که ندید کس چنان خط نشنید از آن عبارت

ز سر شک تر خرابست بنای صبر و شاید

که کسی میان طوفان ندهد نشان عمارت

پسر یمین ز پایش بچه روی سر بتابد

چو بآشکار دورش کند و نهان اشارت