ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٢٠ - قصیده در مدح طغایتمورخان

که برد رونق کان و که داد خجلت قلزم

بجز طغایتمور خان جم دوم بتعظم

شهی که پای بر اورنگ خسروی چو رسیدش

سپهر افسر منت نهاد بر سر مردم

زفرط حکمت و رفعت چو آصف است و سلیمان

بوقت کوشش و بخشش چو حاتم است و چو رستم

جهان ز معدلت او چنان شدست که روزی

رعیتی نرود پیش حاکمی بتظلم

بروزگار وی ار زحمتی رسد بکبوتر

سوی نشیمن باز آید از برای تنغم

عجب مدار اگر نفحه زگلشن خلقش

گذر کند بسر گرزه مار کژدم کژدم

که همچو قطره دهد مارمهره از بن دندان

ز نیش نوش چکد بر مکان ضربت کژدم

بنفس ناطقه گر شمه ئی رسد ز بیانش

زبان سوسن از آن یابد اقتدار تکلم

دقیقه ئی که ز طبع لطیف رأی وی آید

محال دید عطارد در آن مجال تفهم

عطارد ار چه بتعلیم هست شهره و لیکن

رود بمدرسه رأی انورش بتعلم

بچشم عقل چو خورشید بر سپهر نماید

گهی که شاه نشیند بصدر صفه طارم

عدوش اگر چه نهد تاج پادشاه نگردد

که زهره می نشود همچو مشتری به تعمم

یسار آن بود آنرا که از زمرد چرخی

نگین خاتم زرین کند بگاه تختم

بر غم دشمن او باشد آنکه در صف هیجا

ز طبل و کوس ندا آیدش بگوش که دم دم

شهنشها توئی آنک اتفاق خلق بر آنست

که جز تو کس ننهد در جهان اساس تکرم

توئیکه مرکب عزم تو چون بپویه درآید

بگرد او نرسد تیز تک براق توهم

بذات پاک تو باشد قوام رتبت شاهی

بدان سبب که عرض را بگوهرست تقوم

بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن

نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم

میان خلق جهان ذات با صفای تو باشد

چنانکه خسرو سیاره در میانه انجم

بهر چه رأی تو فرمان دهد چه حق و چه باطل

باضطرار فرا گیردش نه راه تسلم

چنین که بخت جوان یاورست در همه کارت

پذیرد از تو برغبت سپهر نیز تحکم

هلال صورت خود را بشکل نعل بر آرد

که تا سمند ترا بوسد از برای شرف سم

برای مصلحت کار دوستان تو هر دم

زمانه برکشد از پشت دشمنان تو سیرم

ز ریش گاوی خود غره شد بحلم تو دشمن

نداند آنکه کند شیرگاه خشم تبسم

نظر بعین عنایت بسوی ابن یمین کن

که تو رحیم جهانی و او سزای ترحم

گهی که را وی اشعار من مدیح تو خواند

برد ز جذر اصم شوق استماع تصامم

سزد که ناطقه هوش از دماغ عقل رباید

چو در ثنای تو شعرم ادا کند بترنم

چو بلبلان همه عالم ثنا سرای تو زآنند

که بوی گلشن جود تو میکنند تنسم

عروس مدح تو بکر آید از سرا چه فکرم

نه همچو زان شعر ای دگر عجوزه وکالم

بدین قصیده غرا سزد که ابن یمین را

ز یمن مدح تو باشد بر اهل فضل تقدم

همیشه تا بر اهل خرد محال نماید

که خارپشت نماید گه مساس چو قاقم

بسان قاقم و برشکل خارپشت حسودت

کشیده پوست ز سر باد و سر درون شکم گم