مغنی دلم دور گشت از شکیب
سماعی ده امشب مرا دلفریب
سماعی که چون دل به گوش آورد
ز بیهوشیم باز هوش آورد
سخنسنج این درج گوهرنگار
ز دُرج این چنین کرد گوهر نثار
که چون شه ز مشرق برون برد رخت
به عرض جنوبی برافراخت تخت
هوای جهان دیده سازندهتر
زمانه زمین را نوازندهتر
چو قاروره صبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت
در او مردمانی همه سرپرست
رها کرده فرمان یزدان ز دست
مگر شاهشان در پناه آورد
وزان گمرهی باز راه آورد
چو شب خون خورشید در جام کرد
در آن منزل آن شب شه آرام کرد
چو طاوس خورشید بگشاد بال
زراندود شد لاجوردی هلال
جهانجوی بر بارگی بست رخت
ز فتراک او سربرآورده بخت
خرامنده میرفت بر پشت بور
به گور افکنی همچو بهرام گور
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ
جهان در جهان روشنی چون چراغ
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتیصفت حله بردوخته
چو شه در دهِ سرپرستان رسید
دهی دید و دِهمهتری را ندید
خدایی نه و دهخدایان بسی
نه در کس دهایی، نه در ده کسی
خمی هر کس از گِل برانگیخته
ز کنجد درو روغنی ریخته
جداگانه در روغن هر خمی
فکنده ز نامردمی مردمی
پس سی چهل روز یا بیشتر
کشیدندی از مرد سرگشته سر
سری بودی از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی
نهادندی آن کله خشک پیش
وزو بازجستندی احوال خویش
قضیبی زدندی بر آن استخوان
شدندی بر آن کله فریاد خوان
که امشب چه نیک و بد آید پدید
همان روز فردا چه خواهد رسید
صدایی برون آمدی از نهفت
صدایی که مانند باشد به گفت
که فردا چنین باشد از گرم و سرد
چنین نقش دارد جهان در نورد
گرفتندی آن نقش را در خیال
چنین بودشان گردش ماه و سال
چو دانست فرماندهٔ چارهساز
که تعلیم دیوست از آنگونه راز
بفرمود تا کلهها بشکنند
خم روغن از خانهها برکنند
بسی حجت انگیخت رایش درست
که تا دورشان کرد از آن رای سست
در آموختشان رسم دینپروری
حساب خدایی و پیغمبری
بر آن قوم صاحبدلی برگماشت
که داند دلی چند را پاس داشت
چو شد کار آن کشور آراسته
روا رو شد از راه برخاسته
به فرخرکابی و خرمدلی
برون راند از آن شاه یک منزلی
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد
رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ
همه راه پُرخار و پُر خارهسنگ
پدیدار شد تیغ کوهی بلند
که از بر شدن بود جان را گزند
پس و پیش آن کوه را دید شاه
ضرورت برو کرد بایست راه
برون برد لشگر بر آن تیغ کوه
ز رنج آمده تیغداران ستوه
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
سم چارپایان بر آن سنگ سود
چو شه دید کز سنگ پولادسای
خراشیده میشد سم چارپای
بفرمود تا از تن گاو و گور
به چرم اندر آرند سم ستور
نمدها و کرباسهای سطبر
ببندند بر پای پویان هژبر
همه رهگذرها بروبند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک
به فرمان شه راه میروفتند
گریوه به پولاد میکوفتند
از آنان که بودند فراش راه
تنی چند رفتند نزدیک شاه
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران ازین است ریش
به نعل ستوران درش یافتیم
به سختیش از آن نعل برتافتیم
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره، پولاد شد لخت لخت
برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریز ریز
بههر جوهری ساختندش خراش
به ارزیز برخاست از وی تراش
چو شه دید کاو سنگ را آس کرد
ز برندگی نامش الماس کرد
همیگفت با هر کس از هر دری
که هست این گرانمایهتر جوهری
بدان تا پژوهش سگالی کنند
ره خویش از الماس خالی کنند
نمودنش به هر سنگ جویی سپرد
که تا راه داند بدان سنگ برد
چو افتاد در لشگر این گفتگوی
میان بست هر یک بدین جستجوی
بسی باز جستند بالا و پست
گرانمایه گوهر کم آمد بهدست
کمر به کمر گرد بر گرد کوه
یکی وادییی بود دریا شکوه
فراوان در آن وادی الماس بود
که روشنتر از آب در طاس بود
چو دریا که گوهر برآرد ز غار
نه دریای ماهی که دریای مار
ز ماران در او صد هزاران بهجوش
که دیدهست ماران گوهرفروش؟
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
که بی مار نتوان شدی سوی گنج
همان راه گنجینه دشوار بود
طریق شدن ناپدیدار بود
چو شه دید کآن کانِ الماسخیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز
هم از ترس ماران هم از رنج راه
کسی سوی وادی نرفت از سپاه
نظر کرد هر سو چو نظارهای
بدان تا به دست آورد چارهای
عقاب سیه بر کمرهای سنگ
بسی دید هر یک شکاری به چنگ
چو زانسان عقابان پرنده دید
عقابین اندیشه را سرکشید
بفرمود کارند میشی هزار
نبینند کان فربهست این نزاد
گلو باز برند یکبارهشان
کنند آنگه از یکدگر پارهشان
کجا کان الماس بینند زیر
بر آن کان فشانند یک یک دلیر
به فرمانبری زانکه فرمان بدوست
از آن گوسفندان کشیدند پوست
کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختی بینداختند
چو الماس دوسیده شد بر کباب
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
کباب و نمک هر دو برداشتند
در آن غار جز مار نگذاشتند
ببردند و خوردند بالای کوه
پس هر عقابی دوان ده گروه
هر الماس کز گوش افتاده بود
بر شاه برد آنکه آزاده بود
شه الماسها را بههم گرد کرد
بدش آبگون بود و نیکوش زرد
وز آنجا سوی پستی آورد میل
فرود آمد از کوه چون تند سیل
در آن پویه تعجیل میساختند
رهی بی قلاوز همیتاختند
ستوران ز نعل آتش انگیخته
بجای خوی از سینه خون ریخته
چو رفتند یک ماه از آن راه پیش
سم بادپایان شد از پویه ریش
هم آخر به نیروی بخت بلند
سپاه از گله رست و شاه از گزند
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جایی فراخ
در آن زرعگه کشتزاری شگرف
نوازش گرفته ز باران و برف
ز سبزی و تری و تابندگی
بر او جان و دل را شتابندگی
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
سپنج ستوران بیگانه سم
جوانی در آن کِشته چون شیرمست
برهنه سر و پای بیلی بهدست
ز خوبی و چالاکی پیکرش
سزاوار تاج کیانی سرش
فروزنده بیلش چو زرین کلید
نشان برومندی از وی پدید
گهی بیل برداشت گاهی نهاد
گهی بند میبست و گه میگشاد
جهاندار خواندش به آزرم و گفت
که خوی تو با خاک چون گشت جفت؟
جوانی و خوبی و بیدارمغز
ز نغزان نباید به جز کار نغز
نه کار تو شد بیل برداشتن
به ویرانهای دانهای کاشتن
بدین فرخی گوهری تابناک
نه فرخ بود هم ترازوی خاک
بیا تا ترا پادشاهی دهم
ز پیکار خاکت رهایی دهم
به پاسخ کشاورز آهستهرای
چو آورده بد شرط خدمت بجای
چنین گفت کای رایض روزگار
همه توسنان از تو آموزگار
چنان مان بههر پیشهور پیشهای
که در خلقتش ناید اندیشهای
بجز دانهکاری مرا کار نیست
به من پادشاهی سزاوار نیست
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژ پشت
تنم در درشتی گرفتهست چرم
هلاک درشتان بود جای نرم
تن سخت کو نازنینی کند
چو صمغی بود کهانگبینی کند
خوش آمد جهانجوی را پاسخش
ثنا گفت بر گفتن فرخش
خبر باز پرسیدش از کردگار
کز اینسان ترا کیست پروردگار؟
که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟
پناهت کجا کرد بازار تیز؟
کهرا میپرستی کهرا بندهای؟
نظر بر کدامین ره افکندهای؟
جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای
به پیغمبری خلق را رهنمای
در آن کس دل خویش بستم که تو
همان قبله را میپرستم که تو
برآرنده آسمان کبود
نگارنده کوه و صحرا و رود
شب و روز پیش جهانآفرین
نهم چند ره روی خود بر زمین
بدین چشم و ابروی آراسته
کزینسان به من داد ناخواسته
بهدیگر کرمها که با من نمود
که از هر یکم هست صدگونه سود
سپاسش برم، واجب آید سپاس
بر آنکس که او باشد ایزدشناس
ترا کامدستی به پیغمبری
پذیرفتم از راه دین پروری
ترا دیدهام پیشتر زین به خواب
به تو زنده گشتم چو ماهی به آب
کنون کامدی وین خبر شد عیان
به خدمتگری چون نبندم میان؟
نگویم جهان چون تویی ناورید
جهانآفرین چون تویی نافرید
جهان را تویی مایهٔ خرمی
ز سد تو دارد جهان محکمی
سکندر بران پاکسیرت جوان
که بودش سر و سایه خسروان
ثنا گفت و بر تارکش بوسه داد
همان نام یزدان براو کرد یاد
برآراستش خلعت خسروی
به دین خدا کرد پشتش قوی
در آن مرز و آن مرغزار فراخ
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
شبانروزی آسود شه با سپاه
سبکتر شد از خستگیهای راه
چو سالار این هفت خروار کوس
برآورد بانگ از گلوی خروس
دگر باره شه رفتن آغاز کرد
دگر ره بسیچ سفر ساز کرد
چو زان مراحله منزلی چند راند
به منزل دگر بار منزل رساند
فروزنده مرزی چو روشن بهشت
زمینهای وی جمله بی گاو و کشت
درخت و گل و سبزه آب روان
عمارتگهی درخور خسروان
جز آنش خلل نی که نا کشته بود
زمینی به آبی درآغشته بود
بپرسید کاین مرز را نام چیست
سر و سرور این بر و بوم کیست؟
کشاورز و گاو آهن و گاو کو؟
کجا در چنین ده کند گاو هو؟
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمینبوس شاه
که اقصای این ده گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز
در او هر چه کاری به هنگام خویش
یکی زو هزار آورد بلکه بیش
ولیکن ز بیداد یابد گزند
نگردد کس از دخل او بهرهمند
اگر داد بودی و داور بسی
ده آباد بودی و در ده کسی
به انصاف و داد آرد این خاک بر
تباهی پذیرد ز بیدادگر
چو از دخل او گردد انصاف کم
بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم
به یک جو که در مالش آرند میل
جو و گندمش را برد باد و سیل
سبک منجنیق است بازوی او
که گردد به یک جو ترازوی او
چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب
ز بیداد بیدادگر شد خراب
درو سدی از عدل بنیاد کرد
همان نامش اسکندر آباد کرد
به آبادیش داد منشور خویش
که هر کس دهد حق مزدور خویش
دهد هرکسی مال خود را زکات
به تاراجشان کس نیارد برات
در او ره نباید برات آوری
هزار آفرین بر چنان داوری