ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ٩ - وله ایضاً

حبذا قصری که دارد پای ثابت اندر آب

سر ز رفعت برکشیده تا باوج آفتاب

آفتاب از عکس جام روشنش بر روزنش

کرد خوش خوش رخ نهان حتی توارت بالحجاب

از خجالت‌ها که می‌یابد ز نقش دلکشش

روح مانی ماند خواهد تا قیامت در عذاب

آفرین بر دست استادی که نقاشیش کرد

کس تواند بست هرگز زین صفت نقشی بر آب ؟

وضع او بر طالع ثابت نهاد استاد صنع

تا بسان بیت معمورش نبیند کس خراب

چون وزیر شه نشان در صدرگاه او نشست

آستانش خلق عالم را بود حسن المآب

بر که او را چگویم راست حوض کوثرست

گر بود آبی که از کوثر همی خندد گلاب

بر کنارش خشت پخته رشگ یاقوتست و لعل

در میانش سنگریزه غیرت در خوشاب

با خرد گفتم مقامی هست با زینت چنین

گفت فردوس است و بس والله اعلم بالصواب

باز پرسیدم که دروی مسند تمکین که راست

گفت خوش گفتی زمن بشنو سؤالترا جواب

آصف ثانی علاءالملک را کز فر اوست

این گل افشان بر مثال باغ جنت مستطاب

آنکه بیداری بختش چون بگیتی سر کشد

تا ابد یأجوج فتنه دیده نگشاید ز خواب

وانکه عزم او بهر جانب که بر تابد عنان

برق نتواند که ماند پیش او پا در رکاب

دولتش پاینده بادا تا برغم دشمنان

قرنها نوشد درو با دوستان جام شراب

گه گهی هم جرعه‌ای ریزد سوی ابن یمین

تا شود چاکر بیمن دولت او کامیاب