به هردم از غمش هیها ولی یاریست بیپرواه
ندارم غیر او ماوی، ولی یاریست بیپرواه
ز عشق آن پری سوزم، درون خویش میجوشم
تبه شد کار امروزم، ولی یاریست بیپرواه
به عقل خویش معقولم، به نزد خلق مجنونم
نشانهوار این جانم، ولی یاریست بیپرواه
طریق عشق میدانم، ز درد اوراق میخوانم
به رخ دلدار مفتونم، ولی یاریست بیپرواه
شبی بازی دراندازم، شود ظاهر همه رازم
سر خود را فدا سازم، ولی یاریست بیپرواه
منم یاری نه آن یارم که دل از دوست بردارم
به هردم خون جگر خوارم، ولی یاریست بیپرواه