سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

می‌نالم از عشق تو، جان را خبری نیست

بیمارم غمخوارم کس را خبری نیست

تا پای نهادیم درین راه تو جانان

حیران شده ام مرده دلان را خبری نیست

از حال من آگاه کجا میشود آن یار

هی های که این سنگدلان را خبری نیست

ای آنکه توئی طعنه زنی محض خطاست

این سوز دلم را تو چه دانی خبری نیست

خوشبوی وفا می‌شنود یار ز هر آه

آه صد این بی‌خبران را خبری نیست