امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

مرا اگر چه ببینی و رو بگردانی

دلم چگونه از این آرزو بگردانی؟

بدوستی که نگردانم از جفای تو سر

اگر به خاک سرم را چو گو بگردانی

۳

مرا به سلسله زلف چون کشی در بند

بجرم عاشقیم کو بکو بگردانی

ز دوست گر همه تیغ بلا رسد، ای دل

طریق عشق نباشد که رو بگردانی

سیاه نامه شدی شاهی از سخن، آن به

که بعد از این ورق گفتگو بگردانی