مرا اگر چه ببینی و رو بگردانی
دلم چگونه از این آرزو بگردانی؟
بدوستی که نگردانم از جفای تو سر
اگر به خاک سرم را چو گو بگردانی
مرا به سلسله زلف چون کشی در بند
بجرم عاشقیم کو بکو بگردانی
ز دوست گر همه تیغ بلا رسد، ای دل
طریق عشق نباشد که رو بگردانی
سیاه نامه شدی شاهی از سخن، آن به
که بعد از این ورق گفتگو بگردانی