مرا کشتی، متاب آن گوشه ابرو به عیاری
کمان بر من مکش جانا، که تیری خوردهام کاری
به فریاد خود آزار سگ کویت نمیخواهم
که در کیش محبت کفر باشد مردمآزاری
سرشک عاشقان شنگرفگون میآید از دیده
بهار عارضش را تا دمیده خط زنگاری
کشیده نرگست بر قلب جانها تیغ بیدادی
فکنده طرهات در راه دلها دام طراری
چو میبیند مه روی تو، از خود میرود شاهی
تو حال دل همیدانی، ولی با خود نمیآری