زهی روی تو روشن آفتابی
خطت بر لاله از سنبل نقابی
میانت را که میدیدیم و آن چشم
تو پنداری خیالی بود و خوابی
شراب عاشقی تا نوش کردم
به آسایش نخوردم دیگر آبی
غم زلف و رخت را شرح دادن
شبی باید دراز و ماهتابی
شبی در کلبه تاریک شاهی
قدم نه همچو گنجی در خرابی