بیا ساقی آن جام رخشنده می
به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی
میی کو به فتوی میخوارگان
کند چاره کار بیچارگان
چو بانگ خروس آمد از پاسگاه
جرس در گلو بست هارون شاه
دوال دهلزن در آمد به جوش
ز منقار مرغان برآمد خروش
پرستشکنان خلق برخاستند
پرستشگری را بیاراستند
شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایشگری کردن از سر گرفت
به نیکی ز نیکیدِهَش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد
چو آورد شرط پرستش بجای
به شغل می و مجلس آورد رای
گهی خورد می با نواهای رود
گهی داد بر نیکعهدان درود
به گلگون می تازه همچون گلاب
ز سر درد میبرد و از مغز تاب
درِ لهو بگشاد بر همدمان
ز در دور غوغای نامحرمان
سخن میشد از هر دری در نهفت
کس افسانهای بی شگفتی نگفت
یکی قصه کرد از خراسان و غور
کز آنجا توان یافتن زر و زور
یکی از سپاهان و ری کرد یاد
که گنج فریدون از آنجا گشاد
یکی داستان زد ز خوارزم و چین
که مشگش چنانست و دیبا چنین
یکی گفت قیصور به زین دیار
که کافور و صندل دهد بیشمار
یکی گفت هندوستان بهترست
که هیمهش همه عود و گل عنبرست
در آن انجمن بود پیری کهن
چو نوبت بدو آمد آخر سخن
همیدون زبان بر شگفتی گشاد
چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
که از هر سواد آن سیاهی به است
که آبی درو زندگانیده است
به گنج گران عمر خود بر مسنج
که خاک است پر گنج و حمال گنج
چو خواهی که یابی بسی روزگار
سر از چشمه زندگانی بر آر
شدند انجمن با سرافکندگی
که چون در سیاهی بود زندگی؟!
سکندر بدو گفت کای نیکمرد
مگر کان سیاهی بر آن آب خورد
سواد حروفیست دست آزمای
همان آب او معنی جانفزای
وگرنه که بیند زمینی سیاه
همان چشمه کز مرگ دارد نگاه
دگر باره پیر جهاندیده گفت
که بیرون از این رمزهای نهفت
حجابیست در زیر قطب شمال
درو چشمهای پاک از آب زلال
حجابی که ظلمات شد نام او
روان آب حیوان از آرام او
هر آنکس کزان آب حیوان خورد
ز حیوانخوران جهان جان برد
وگر باورت ناید از من سخن
بپرس از دگر زیرکان کهن
ملک را ز تشویش آن گفتگوی
پدید آمد اندیشهٔ جستجوی
بپرسید از او کان سیاهی کجاست
نماینده بنمود کز دست راست
ز ما تا بدان بوم راه اندکیست
ازین ره که پیمودی از دَه یکیست
چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار
به ظلمت توان یافتن صبحوار
در بارگه سوی ظلمات کرد
به رفتن سپه را مراعات کرد
چو شد منزلی چند و در کار دید
ز لشگر بسی خلق بیمار دید
جهانی روان بود لشگرگهش
جهانی دگر خاص بر درگهش
ز بازار لشگر در آن کوچگاه
به بازار محشر همیماند راه
سوی شیر مرغ ار عنان تافتند
به بازار لشگر گهش یافتند
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران، گیا بردمید
پی خضر گفتی در آن راه بود
همانا که خود خضر با شاه بود
ز بسیاری لشگر اندیشه کرد
صبوری در آن تاختن پیشه کرد
یکی غارگه بود نزدیک دشت
که لشگرگه خسرو آنجا گذشت
بنه هر چه با خود گران داشتند
به نزدیک آن غار بگذاشتند
از آن جمع کانجای شد جایگیر
شد آن بوم ِ ویران عمارتپذیر
بن غار خواندش نگهبان دشت
به نام آن بن غار بلغار گشت
کسانی که سالار آن کشورند
رهی زاده شاه اسکندرند
چو شه دید کان لشگر بیقیاس
دران ره نباشند منزلشناس
تنی چند بگزید عیاروش
کماندار و سختیکش و سختکش
دلیر و تنومند و سختاستخوان
شکیبنده و زورمند و جوان
بفرمود تا هیچ بیمار و پیر
نگردد دران راه جنبشپذیر
که پیر کهن کاو بود سالخورد
ز دشواری منزل آمد به درد
نشستند پیران، جوانان شدند
ره دور بیراهدانان شدند
جهانخسرو از مردم آن دیار
طلب کرد کارآگهی هوشیار
به ره بردن لشگرش پیش داشت
دو منزل به هر منزلی میگذاشت
همه توشهٔ ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور
دو اسبه سپه سوی ظلمات راند
بر آن ماندگان نایبی برنشاند
به اندرز گفتن همه گفتنی
که جایی چنین هست ناخفتنی
چو یک ماهه ره رفت سوی شمال
گذرگاه خورشید را گشت حال
ز قطب فلک روشنایی نمود
برآمد فرو شد به یک لحظه بود
خط استوا بر افق سرنهاد
میانجی به قطب شمال اوفتاد
به جایی رسیدند کز آفتاب
ندیدند بیش از خیالی به خواب
سوی عطفگاه زمین تاختند
در آن سایبان رایت افراختند
زمین از هوا روشنایی ربود
حجاب سیاهی سیاست نمود
ز یکسو سیاهی براندود حرف
دگر سو گذر بست دریای ژرف
همیبرد ره رهبر هوشمند
به یکسو ز پرگار چرخ بلند
چو گشت اندکاندک ز پرگار دور
به هر دوریی دورتر گشت نور
چنین تا گذرگه به جایی رسید
که یکباره شد روشنی ناپدید
سیاهی پدید آمد از کنج راه
جهان خوش نباشد که گردد سیاه
فرو ماند خسرو که تدبیر چیست
نمایندهٔ رسم این راه کیست
سگالش نمودند کارآگهان
که هست این سیاهی حجابی نهان
درون رفت شاید بههر سان که هست
به باز آمدن ره که آرد بهدست
به چارهگری هر کسی میشتافت
به سامان چاره کسی ره نیافت
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار
برآشفت گردون چو زنجیرییی
به زنگی بدل گشت کشمیرییی
شد آن راه از موی باریکتر
ز تاریکی شام تاریکتر
به بنگاه خود هر کسی رفت باز
در اندیشه آن شغل را چارهساز
نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهر پرورد بود
پدر داشت پیری نود سالهای
ز رنج تنش هر زمان نالهای
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران کسی سوی راه
جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب
نگهداشت آن پیر فرتوت را
چو دیگر کسان سرخ یاقوت را
به صندوق زادش نهان کرده بود
به نرخ رهآوردش آورده بود
دران شب که از رای برگشتگی
درآمد به اندیشه سرگشتگی
جوان آن در بسته را باز کرد
وزین در سخن با وی آغاز کرد
کز این آمدن شه پشیمان شدهست
ز سختیکشی سستپیمان شدهست
ز تاریکی آمد دلش را هراس
که هنجار خود را نداند قیاس
تواند درون رفت بی رهنمون
برون آمدن را نداند که چون
جوانمرد را پیر دیرینه گفت
که هست اندرین پرده رازی نهفت
چو هنگام رفتن رسد شاه را
بدان تا برون آورد راه را
یکی مادیان بایدش تندرست
که زادن همان باشد او را نخست
چو زاده شود کره باد پای
سرش باز بُرند حالی بجای
همانجا که باشد بریده سرش
نپوشند تا بنگرد مادرش
دل مادیان زو بهتاب آورند
وزانجا به رفتن شتاب آورند
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه
به پویه سوی کره نغز خویش
برون آورد ره به هنجار پیش
از آن راه بی رهنمون آمدن
بدین چاره شاید برون آمدن
جوان کاین حکایت شنید از پدر
به چارهگری رشته را یافت سر
سحرگه که مشگین پرند طراز
به دیبای عودی بدل گشت باز
شهنشاه بنشست با انجمن
به رفتن شده هر یکی رایزن
ز هر گونهای چاره میساختند
دگر سان فسونی برانداختند
شه افسون کس را خریدار نی
در چاره بر کس پدیدار نی
جوان خردمند آهستهرای
سخن راند از اندیشهٔ رهنمای
حدیثی که از پیر دانا شنید
به چارهگری کرد با شه پدید
چو بشنید شه دلپذیر آمدش
به نزد خرد جایگیر آمدش
بدو گفت کای زادمرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان؟
تو این دانش از خود نیندوختی
بگو راست تا از که آموختی؟
اگر گفتی آماده گشتی به گنج
وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج
جوان گفت اگر زینهارم دهی
کنم محمل از بار آوخ تهی
شهنشه چو فرمود روز نخست
که ناید به ره پیر ناتندرست
پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافته گوشمال
من از شفقت پیر بابای خویش
فراموش کردم محابای خویش
به پوشیدگی با خود آوردمش
نه بد بود اگرچه بد آوردمش
سخنهای ره رفتن شاه دوش
رسانیدم او را یکایک به گوش
به تعلیم او دل برافروختم
چنین چارهای زو درآموختم
شه از رای آن رهنمون در نهفت
بر افروخت وین نکته نغز گفت
جوان گرچه شاه دلیران بوَد
گه چاره محتاج پیران بود
کدو گر به نو شاخ بازی کند
به شاخ کهن سرفرازی کند
جوان گر به دانش بود بینظیر
نیاز آیدش هم به گفتار پیر
درین گفتگو بود شاه جهان
که آن مرد وحشی ز در ناگهان
درآمد درآورد نزدیک شاه
یکی پشتهوار از سمور سیاه
ازو هر یک از قندزی تامتر
به جوهر یک از یک بهاندامتر
چو شه نزل او را خریدار گشت
دگر ره ز شه ناپدیدار گشت
به تاریکی اندر نهان کرد رخت
عجب ماند شه اندران کار سخت
به اندیشهٔ روشنایینمای
دو اسبه سوی ظلمت آورد رای
بفرمود تا مادیانی چو باد
کز آبستنی باشدش وقت زاد
بیارند از آن گونه کان پیر گفت
شود زادهٔ باد با خاک جفت
چو کردند کاری که فرمود شاه
سوی آب حیوان گرفتند راه