ای دیده بسی فتنه ز بالای تو دیده
صد گونه بلا از سر زلف تو کشیده
تا اشک، غبار از ره او باز نشاند
بسیار دویده است و به گردش نرسیده
دیوانه شده عقل در آن دم که به شوخی
لعل تو فسون خوانده و خط تو دمیده
با این همه شیرینی و لطف است نی قند
پیشت ز تحیر سر انگشت گزیده
با سیل دو چشمم چه بود قصه طوفان؟
از دیده بسی فرق بود تا به شنیده
زان گونه که قندیل فروزند به محراب
دل سوخت در آن طاق دو ابروی خمیده
شاهی، هوست بود حدیثی ز دهانش
افسوس که رفتی ز جهان هیچ ندیده