امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او

آن به که درد خویش ندارم نهان از او

بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،

تا چند دردسر کشد این آستان از او

عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش

ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او

قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش

تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او

دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی

ما را بهیچ روی نبود این گمان از او

وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت

بلبل که یاد می نکند این زمان از او

شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش

خود سالها رود که نبینی نشان از او