امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

مرا چشمی است از لعل تو در خون جگر پنهان

سری بر آستانت گشته اندر خاک در پنهان

به روی لاله‌گون یک ره به گلگشت چمن رفتی

ز شرم عارضت گل گشت تا سال دگر پنهان

مرا چون آشکارا می‌رود خون دل از دیده

چه حاصل زانکه با چشم تو می‌بازم نظر پنهان

نهانی خواستم پیش خیالت جان کشم، لیکن

چو عشق آوازه اندر داد کی ماند خبر پنهان؟

تو خورشیدی و شاهی ذره، چندین رو متاب از وی

که بیچاره هوادارست، اگر پیدا و گر پنهان