امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

دلم که چشم تو هر لحظه میزند تیرش

ز پای صبر در افتاد، دست میگیرش

بسی بلاست که تدبیر آن توان کردن

بلای غمزه تست آنکه نیست تدبیرش

کسی که زلف تو بیند بخواب در شب تار

علی الصباع پریشانیست تعبیرش

دلم ز عشق تو دیوانه شد، اشارت کن

به زلف خویش، که او در کشد به زنجیرش

روان برای تو شاهی فدا کند جان را

اگر ز گوشه غمزه تو میزنی تیرش