بیلبت هردم ز چشم درفشان خون میرود
پارههای دل ز راه دیده بیرون میرود
یک شب ای شمع بتان، در کنج تاریک من آی
تا ببینی حال تنها ماندگان چون میرود
خون که از زخمی رود، داغش نهی باز ایستد
دل که صد جا داغ کردم، همچنان خون میرود
باغبان از گفتگوی غنچه گو لب بسته دار
بلبلان را چون سخن زان لعل میگون میرود
گفتهای: فریاد شاهی کم نگشت از کوی ما
آری آری، دل به کار عشق اکنون میرود