امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد

باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد

از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را

کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد

هر کس بهوای دل، دارد به جهان چیزی

مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد

شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من

خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد

از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن

کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد