امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

تا ز شب بر مهت نقاب افتاد

سایه بالای آفتاب افتاد

در رخم تا بناز خنده زدی

نمکی بر دل کباب افتاد

مردم دیده را ز مژگانت

خار در جایگاه خواب افتاد

شیشه زان سر نهد بپای قدح

که حریف تنک شراب افتاد

در چمنها بنفشه بیتاب است

تا به زلف تو پیچ و تاب افتاد

گرد روی تو خط زنگاری

سبزه ای بر کنار آب افتاد

حاجت باده نیست شاهی را

که ز جام لبت خراب افتاد