امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

خطش به گرد عارض مهوش برآمده است

آری، بنفشه با گل او خوش برآمده است

دل سوی باغ می‌کشدم، کان بهار را

بر طرف لاله سبزه دلکش برآمده است

خطی عجب دمیده، رخی برفروخته

چون سبزه خلیل کز آتش برآمده است

هرشب به یاد سلسله زلف در همش

صد آهم از درون مشوش برآمده است

شاهی، سری به عالم دیوانگی برآر

چون قصه با بتان پریوش برآمده است