نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳۳ - داستان نوشابه پادشاه بردع

بیا ساقی آن می که جان‌پرور است

چو آب روان تشنه را درخور است

دراین غم که از تشنگی سوختم

به من ده که می‌خوردن آموختم

خوشا ملک بردع که اقصای وی

نه اردیبهشت است بی گل نه دی

تموزش گل کوهساری دهد

زمستان نسیم بهاری دهد

بهشتی شده بیشه پیرامنش

دگر کوثری بسته بر دامنش

سوادش ز بس سبزه و مشگ بید

چو باغ ارم خاصه باغ سپید

ز تیهو و دراج و کبک و تذرو

نیابی تهی سایهٔ بید و سرو

گراینده بومش به آسودگی

فرو شسته خاکش ز آلودگی

همه ساله ریحان او سبز شاخ

همیشه در او ناز و نعمت فراخ

علف‌گاه مرغان این کشور اوست

اگر شیر مرغت بباید، در اوست

زمینش به آب زر آغشته‌اند

تو گویی در آن زعفران کشته‌اند

خرامنده بر سبزهٔ آن زمی

خیالی نیابد به جز خرمی

کنون تخت آن بارگه گشت خرد

دبیقی و دیباش را باد برد

فرو ریخت آن تازه گلها ز بار

وزان نار و نرگس برآمد غبار

بجز هیزم خشگ و سیلاب تر

نبینی در آن بیشه چیز دگر

همانا که آن رستنی‌های چست

نه از دانه کز دامن عدل رست

گر آن پرورش یابد امروز باز

از آن به شود آستین را طراز

بلی گر فراغت بود شاه را

ز نو زیور‌ی بخشد آن گاه را

هرومش لقب بود از آغاز کار

کنون بردعش خواند آموزگار

در آن بوم آباد و جای مهان

زمانه بسی گنج دارد نهان

بدین خرمی‌، گلستانی کجاست‌؟

بدین فرخی‌، گنجدانی کجاست‌؟

چنین گفت گنجینه‌دار سخن

که سالار آن گنجدان کهن

زنی حاکمه بود نوشابه نام

همه ساله با عشرت و نوش جام

چو طاوس نر خاصه در نیکویی

چو آهوی ماده ز بی آهویی

قوی‌رای و روشن‌دل و نغز‌گوی

فرشته‌منش بلکه فرزانه‌خو‌ی

هزارش زن بکر در پیشگاه

به خدمت کمر بسته هریک چو ماه

برون از کنیزان چابک‌سوار

غلامان شمشیر‌زن سی هزار

نگشتی ز مردان کسی بر درش

وگر چند نزدیک بودی برش

به جز زن کسی کارسازش نبود

به دیدار مردان نیازش نبود

زنان داشتی رای‌زن در سرای

به کدبانویی فارغ از کدخدای

غلامان به اقطاع خود تاخته

وطن‌گاهی از بهر خود ساخته

کسی از غلامان ز بس قهر او

به دیده ندیده در شهر او

به‌هرجا که پیکار فرمودشان

فریضه‌ترین کاری آن بودشان

سکندر چو لشگر به صحرا کشید

سراپرده سر بر ثریا کشید

در آن خرم آباد مینو سرشت

فرو ماند حیران ز بس آب و کشت

بپرسید کاین بوم فرخ کراست‌؟

کدامین تهمتن بدو پادشاست‌؟

نمودند کاین مرز آراسته

زنی راست با این همه خواسته

زنی از بسی مرد چالاک‌تر

به گوهر ز دریا بسی پاک‌تر

قوی‌رای و روشن‌دل و سرفراز

به هنگام سختی رعیت‌نواز

به مردی کمر بر میان آورد

تفاخر به نسل کیان آورد

کله داریش هست و او بی کلاه

سپهدار و او را نبیند سپاه

غلامان مردانه دارد بسی

نبیند ولی روی او را کسی

زنان سمن‌سینهٔ سیم‌ساق

به‌هر کار با او کنند اتفاق

همه نارپستان به بالا چو تیر

ز پستان هر یک شکر خورده شیر

کجا قاقمی یا حریری‌ست نرم

بلرزد بر اندام ایشان ز شرم

فرشته نبیند در ایشان دلیر

وگر بیند افتد ز بالا به زیر

درخشنده هر یک در ایوان و باغ

چو در روز خورشید و در شب چراغ

نظر طاقت آن ندارد ز نور

که بیند در ایشان ز نزدیک و دور

به گوش کسی کاید آوازشان

سر خود کند در سر نازشان

ز لعل و ز دُر گردن و گوش پر

لب از لعل کانی و دندان ز در

ندانم چه افسون فرو خوانده‌اند

کز آشوب شهوت جدا مانده‌اند

ندارند زیر سپهر کبود

رفیقی به جز باده و بانگ رود

زن پاک پیوند فرمان روا

برایشان فرو بسته دارد هوا

صنم‌خانه‌ها دارد از قصر و کاخ

بر آن لعبتان کرده درها فراخ

اگرچه پس پرده دارد نشست

همه روز باشد عمارت پرست

سرایی ملوکانه دارد بلند

بساطی کشیده در او ارجمند

ز بلور تختی برانگیخته

به خروار گوهر بر او ریخته

ز بس شب‌چراغ آن گرانمایه‌گاه

به شب چون چراغ است و رخشنده ماه

نشیند بر آن تخت هر بامداد

کند شکر بر آفریننده یاد

عروسانه او کرده بر تخت جای

عروسان دیگر به خدمت به پای

شب و روز با باده و بانگ رود

تماشا کنان زیر چرخ کبود

گذشت از پرستیدن کردگار

بجز خواب و خوردن ندارند کار

زن کاردان با همه کاخ و گنج

ز طاعت نهد بر تن خویش رنج

ز پرهیزگاری که دارد سرشت

نخسبد در آن خانهٔ چون بهشت

دگر خانه دارد ز سنگ رخام

شب آنجا رود ماه‌ِ تنها‌خرام

در آن خانه آن شمع گیتی‌فروز

خدا را پرستش کند تا به‌روز

به مقدار آن سر درآرد به خواب

که مرغی برون آورَد سر ز آب

دگر باره با آن پری پیکران

خورد می به آواز رامشگر‌ان

شب و روز اینگونه دارد عنان

به روز اینچنین چون شب آید چنان

نه شب فارغ است از پرستشگر‌ی

نه روز از تماشا و جان‌پرور‌ی

خورند از پی او و یاران او

غم کار او کارداران او

شه این داستان را پسندیده داشت

تمنای آن نقش نادیده داشت

نشستنگهی دید از آب و گیا

به گوهر گرامی‌تر از کیمیا

در آنجای آسوده با رود و جام

برآسود یک چند و شد شادکام

چو نوشابه دانست که‌اورنگ شاه

به فال همایون درآمد ز راه

پرستشگری را برآراست کار

بر اندیشهٔ پایهٔ شهریار

فرستاد نزلی سزاوار او

کمر بست بر خدمت کار او

برون از بسی چار پای گزین

چه از بهر مطبخ چه از بهر زین

زمین‌خیزهایی کز آن بوم رست

به رنگ و به رونق دلاویز و چست

خورش‌های شاهانهٔ مشگبوی

طبق‌های مشگ از پی دست‌شوی

دگرگونه از میوه بسیار چیز

ز مشگ و شکر چند خروار نیز

می و نقل و ریحان مجلس‌فروز

کشیدند از این نزل‌ها چند روز

جداگانه نیز از پی مهتران

فرستاد هر روز نزلی گران

ز بس مردمی‌ها که آن زن نمود

زبان بر زبان هر کسش می‌ستود

ملک را به دیدار آن دل‌نواز

زمان تا زمان بیشتر شد نیاز

بدان تا خبر یابد از راز او

ببیند در آن مملکت ساز او

قدم‌گاه او بنگرد تا کجاست

حکایت دروغ‌ست یا هست راست

چو شبدیز را نعل زر بست روز

درآمد به زین شاه گیتی‌فروز

به رسم رسولان برآراست کار

سوی نازنین شد فرستاده‌وار

چو آمد به دهلیز درگه فراز

زمانی برآسود از آن ترکتاز

درو درگهی دید بر آسمان

زمین‌بوس‌ِ او هم زمین هم زمان

پرستندگان زو خبر یافتند

بر‌ِ بانوی خویش بشتافتند

نمودند کز درگه شاه روم

کز او فرخی یافت این مرز و بوم

رسولی رسیده‌ست با رای و هوش

پیام‌آوری چون خجسته سروش

ز سر تا قدم صورت بخردی

پدیدار از او فره ایزدی

برآراست نوشابه درگاه او

به زر در گرفت آهنین راه را

پریچهرگان را به صد گونه زیب

صف اندر صف آراسته دل‌فریب

برآموده گوهر به مشگین کمند

فرو هشته بر گوهر آگین پرند

درآمد به جلوه چو طاوس باغ

درفشان و خندان چو روشن‌چراغ

بر اورنگ شاهنشهی برنشست

گرفته معنبر ترنجی به دست

بفرمود کآیین بجای آورند

فرستاده را در سرای آورند

وکیلان درگاه و دیوان او

بجای آوریدند فرمان او

فرستاده از در درآمد دلیر

سوی تخت شد چون خرامنده شیر

کمربند شمشیر نگشاد باز

به رسم رسولان نبردش نماز

نهانی در آن قصر زیبنده دید

بهشتی سرایی فریبنده دید

پر از حور آراسته چون بهشت

بساط زمین گشته عنبر سرشت

ز بس گوهر گوش گوهر کشان

شده چشم بیننده گوهر فشان

ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل

خرامنده را آتشین گشت نعل

مگر کان و دریا به‌هم تاختند

همه گوهر آنجا برانداختند

زن زیرک از سیرت و سان او

در آن داوری شد هراسان او

که این کاردان‌مرد آهسته‌رای

چرا رسم خدمت نیارد بجای‌!

در او کرد باید پژوهندگی

که از ما ندارد شکوهندگی

ز سر تا قدم دید در شهریار

زر پخته را بر محک زد عیار

چو نیکو نگه کرد بشناختش

ز تخت خود آرامگه ساختش

خبردار شد زو که اسکندر‌ست

نشست سر تخت را در خورست

ز پیروزی هفت چرخ کبود

بسی داد بر شاه عالم درود

نپرسید و رخساره پر شرم کرد

نخستین نمودار آزرم کرد

نکرد از بنه هیچ بر وی پدید

که بر قفل تو هست ما را کلید

سکندر به رسم فرستادگان

نگه‌داشت آیین آزادگان

درودی پیاپی رساندش نخست

فرستادگی کرد بر خود درست

پس آنگه گزارش گرفت از پیام

که شاه جهان داور نیک‌نام

چنین گفت ک‌«ای بانوی نامجوی

ز نام‌آوران جهان بُرده گوی

چه افتاد کز ما عنان تافتی‌‌؟

سوی ما یکی روز نشتافتی‌؟

زبونی چه دیدی که توسن شدی‌؟

چه بیداد کردم که دشمن شدی‌؟

کجا تیغی از تیغ من تیزتر‌؟

ز پیکان من آتش انگیزتر‌؟

که از من بدان‌کس پناه آوری

همان به که سر سوی راه آوری

به درگاه من پای خاکی کنی

ز جوشیدنم ترسناکی کنی

چو من ره بدین مملکت ساختم

بر او سایهٔ دولت انداختم

کمر چون نبستی به درگاه من‌؟

چرا روی پیچیدی از راه من‌؟

به میخانه و میوه زیبم دهی

به نقل و به ریحان فریبم دهی

پذیرفته شد آنچه کردی نخست

پذیرا شو اکنون برای درست

مرا دیدن تو به فرهنگ و رای

همایون‌تر آمد ز فر همای

چنان کن که فردا به هنگام بار

خرامی سوی درگه شهریار‌»

شهنشه چو بگزارد پیغام خویش

به امید پاسخ سرافکند پیش

به پاسخ نمودن زن هوشمند

ز یاقوت سر بسته بگشاد بند

که آباد بر چون تو شاه دلیر

که پیغام خود گزارد چو شیر

چنان آیدم در دل ای پهلوان

که با این سرو سایه خسروان

میانجی نه‌ای‌، شاه‌ِ آزاده‌ای

فرستنده‌ای‌، نه فرستاده‌ای

پیام تو چون تیغ گردن زند

کرا زهره کاین تیغ بر من زند‌؟

ولیکن چو شه تیغ‌بازی کند

سر تیغ او سرفرازی کند

ز تیغ سکندر چه رانی سخن‌؟

سکندر تویی چاره خویش کن

مرا خواندی و خود به دام آمدی

نظر پخته‌تر کن که خام آمدی

فرستادت اقبال من پیش من

زهی طالع دولت‌اندیش‌ِ من

جهاندار گفت ای سزاوار تخت

پژوهش مکن جز به فرمان بخت

سکندر محیط است و من جوی آب

منه تهمت سایه بر آفتاب

مرا چون نهی بر عیار کسی‌؟

که باشد چو من پاسبانش بسی

دل خود ز بد عهدی آزاد کن

وزین خوب‌تر شاه را یاد کن

سکندر چه گویی چنان بی‌کس است

که حمال پیغام او او بس است

به درگاه او بیش از آنست مرد

که او را قدم‌رنجه بایست کرد

دگر باره نوشابهٔ هوشمند

ز نوشین‌لب خویش بگشاد بند

کزین بیش بر دل‌فریبی مباش

به ناراستی یک رکیبی مباش

ستیزه میاور درین داوری

که پیداست نامت به نام‌آوری

پیامت بزرگ است و نامت بزرگ

نهفته مکن شیر در چرم گرگ

فرستاده را نیست آن دسترس

که با ما به تندی برآرد نفس

نه جباری خویش را کم کند

نه در پیش ما پشت را خم کند

درآید به تندی و خون‌خوارگی

بجز شه کرا باشد این یارگی‌؟

جز اینم نشان‌های پوشیده هست

کزو راز پوشیده آید به‌دست

جوابش چنان داد شاه دلیر

که ناید ز روباه پیغام شیر

اگر من به چشم تو نام‌آور‌م

سکندر نی‌ام‌، زو پیام آورم

مرا با پیام بزرگان چه‌کار‌؟

تصرف نیابد درین پرده بار

اگر تندی‌یی زیر پیغام هست

تو دانی و آن کس که این نقش بست

اگر در میانجی دلیر آمدم

نه از روبه‌، از نزد شیر آمدم

در آیین شاهان و رسم کیان

پیام‌آور‌ان ایمنند از زیان

چو پیغام شه با تو کردم پدید

مزن پره قفل را بر کلید

جوابم بفرمای گفتن به راز

که تا ره نوردم سوی خانه باز

بر آشفت نوشابه زان شیر دل

که پوشید خورشید را زیر گل

محابا رها کرد و شد گرم‌خیز

زبان کرد بر پاسخ شاه تیز

که با من چه سودست کوشیدنت‌؟

به گل روی خورشید پوشیدنت‌؟

بفرمود کارد کنیزی دوان

حریری بر او پیکر خسروان

یکی گوشه از شقه آن حریر

بدو داد کین نقش بر دست گیر

ببین تا نشان رخ کیست این‌؟

در این کارگاه از پی چیست این‌؟

اگر پیکر تست‌، چندین مکوش

به ابروی خویش‌ آسمان را مپوش

سکندر به فرمان او ساز کرد

حریر نوشته ز هم باز کرد

به عینه درو صورت خویش دید

ولایت به دست بداندیش دید

ستیزه در آن کار نامد صواب

فرو ماند یک‌بارگی در جواب

بترسید و شد رنگ رویش چو کاه

به دارای خود بُرد خود را پناه

چو دانست نوشابه کان تند شیر

هراسان شد‌، از تندی آمد به زیر

بدو گفت کای خسرو کامگار

بسی بازی آرد چنین روزگار

میندیش و مهر مرا بیش دان

همان خانه را خانهٔ خویش دان

ترا من کنیزی پرستنده‌ام

هم آنجا هم اینجا یکی بنده‌ام

به تو نقش تو زان نمودم نخست

که تا نقش من بر تو گردد درست

اگرچه زنم‌، زن‌سیَر نیستم

ز حال جهان بی‌خبر نیستم

منم شیر زن گر تویی شیر مرد

چه ماده چه نر شیر وقت نبرد

چو بر جوشم از خشم چون تند میغ

در آب آتش انگیزم‌، از دود تیغ

کفل‌گاه شیران برآرم به داغ

ز پیه نهنگان فروزم چراغ

ز مهرم مکش سوی پیکار خویش

گرفته مزن بر گرفتار خویش

منه خار تا در نیفتی به خار

رهاننده شو تا شوی رستگار

تو آنگه که بر من شوی دست‌یاب

زنی بیوه را داده باشی جواب

من ار بر تو چربم به هنگام کین

بوم قایم انداز روی زمین

درین هم نبردی چو روباه و گرگ

تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ

چنین آمده‌ست از نقیبان پیر

که با هیچ ناداشت کشتی مگیر

که بر جهد آن کز تو چیزی کند

بکوشد به جان تا ترا بفکند

تنم گرچه هست از مقیمان شهر

دلم نیست غافل ز شاهان دهر

ز هندوستان تا بیابان روم

ز ویران زمین تا به آباد بوم

فرستاده‌ام سوی هر کشوری

فراست شناسی و صورتگری

بدان تا ز شاهان اقلیم‌گیر

کند صورت هر کسی بر حریر

نگارندهٔ صورت از هر دیار

سرانجام نزد من آرد نگار

چو آرند صورت به نزدیک من

در او بنگرد رای باریک من

گوا خواهم آن نقش را در نبشت

ز هر کس که این از که دارد سرشت

چو گویند نقش فلان پادشاست

پذیرم که آن نقش نقشی‌ست راست

پس از ناخن پای تا فرق سر

گمارم به هر صورتی بر نظر

ز هر سال‌خوردی و هر تازه‌ای

بگیرم به قدر وی اندازه‌ای

بد و نیک هر صورتی از قیاس

شناسم که هستم فراست‌شناس

شب و روز بی‌چاره‌سازی نی‌ام

درین پرده با خود به بازی نی‌ام

ترازوی همّت روان می‌کنم

سبک سنگن خسروان می‌کنم

ز هر نقش کان یافتم بر پرند

خیال تو آمد مرا دلپسند

که با جان به مهر آشنایی دهد

بر آزرم خسرو گوایی دهد

چو گفت این سخن به اسکندر دلیر

ز تخت گرانمایه آمد به زیر

فرو ماند شه را در آن دستگاه

که یک تخت را برنتابد دو شاه

نبینی دو شاهست شطرنج را

که بر هر دلی نو کند رنج را

پریچهره چون از سر تخت خویش

فرود آمد و خدمت آورد پیش

عروسانه بر کرسی زر نشست

شهنشاه را گشت پایین‌پرست

شه از شرم آن ماهی چون نهنگ

چو زرافه از رنگ می‌شد به رنگ

به دل گفت کاین کاردان گر زن است

به فرهنگ مردی دلش روشن است

زنی کاو چنین کرد و اینها کند

فرشته بر او آفرین‌ها کند

ولی زن نباید که باشد دلیر

که محکم بود کینهٔ ماده‌شیر

زنان را ترازو بود سنگ زن

بود سنگ مردان ترازو شکن

زن آن به که در پرده پنهان بود

که آهنگ بی‌پرده افغان بود

چه خوش گفت جمشید با رای‌زن

که یا پرده یا گور بِهْ جای زن

مشو بر زن ایمن که زن پارسا‌ست

که در بسته به گرچه دزد آشنا‌ست

دگر باره گفت این چه کمبودگی‌ست؟

شفاعت درین پرده بیهودگی‌ست

به تلخی در اندیشه را جوش ده

در افتاده‌ای تن فراموش ده

بجای چنین دلبر مهربان

که زیبا سرشت است و شیرین‌زبان

گرت دشمن کینه‌ور یافتی

بجز سر بریدن چه بر تافتی‌؟

از اینجا اگر برکشم پای خویش

نگهدارم اندازه رای خویش

نپوشم دگر رخ چو بیگانگان

نگیرم ره و رسم دیوانگان

دل بسته را برگشایم ز بند

گره بر گره چون توانم فکند‌؟

چو در طاس رخشنده افتاد مور

رهاننده را چاره باید نه زور

شکیبایی آرم در این رنج و تاب

خیالی‌ست گویی که بینم به خواب

شنیدم رسن بسته‌ای سوی دار

بر او تازگی رفت چون نوبهار

بپرسیدش از مهربانان یکی

که خرم چرایی و عمر اندکی‌؟

چنین داد پاسخ که عمر این قدَر

به غم بردنش چون توانم به‌سر‌؟

درین بود کایزد رهایی‌ش داد

در آن تیرگی روشنایی‌ش داد

بسا قفل کاو را نیابی کلید

گشاینده‌ای ناگه آید پدید

ازین در بسی گفت با خویشتن

هم آخر به تسلیم در داد تن

تهمتن چو تنها کند ترکتاز

بدو دیو را دست گردد دراز

مغنی چو بی‌پرده گوید سرود

زند خنده بر بانگ وی بانگ رود

چو لختی منش را بمالید گوش

نشاند آتش طیرگی را ز جوش

شکیبندگی دید درمان خویش

به تسلیم دولت سرافکند پیش

کمر بست نوشابه چون چاکران

بفرمود تا آن پری پیکران

ز هر گونه آرایش خوان کنند

بسیچ خورش‌های الوان کنند

کنیزان چون شمع برخاستند

ملوکانه خوانی برآراستند

نهادند نزلی ز غایت برون

ز هر بخته‌ای پخته از چند گون

رقاق تنک، گردهٔ گرد روی

ز گرد سراپرده تا گرد کوی

همان قرصهٔ شکر آمیخته

چو کنجد بر آن گرده‌ها ریخته

اباهای نوشین عنبر سرشت

خبر داده از خوردهای بهشت

ز بس کوههٔ گاو و ماهی چو کوه

شده در زمین گاو و ماهی ستوه

ز مرغ و بره روی رنگین بساط

برآورده پر مرغ‌وار از نشاط

مصوص سرایی و ریچار نغز

ز بادام و پسته برآورده مغز

ز بس صاف پالوده عطر سای

بسا مغز پالوده کامد بجای

ز لوزینهٔ خشک و حلوای تر

به تنگ آمده تنگ‌های شکر

فقاع گلابی گل‌شکری

طبرزد فشان از دم عنبری

جدا از پی خسرو نیک بخت

بساط زر افکند بالای تخت

نهاده یکی خوان خورشید تاب

بر او چار کاسه ز بلور ناب

یکی از زر و دیگر از لعل پر

سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در

چو بر مائده دست‌ها شد دراز

دهان بر خورش راه بگشاد باز

به شه گفت نوشابه بگشای دست

بخور زین خورش‌ها که در پیش هست

به نوشابه شه گفت کای ساده‌دل

نوا کج مزن تا نمانی خجل

در این صحن یاقوت و خوان زرم

همه سنگ شد‌، سنگ را چون خورم‌؟

چگونه خورد آدمی سنگ را‌؟

طبیعت کجا خواهد این رنگ را‌؟

طعامی بیاور که خوردن توان

به رغبت برو دست کردن توان

بخندید نوشابه در روی شاه

که چون سنگ را در گلو نیست راه‌؟

چرا از پی سنگ ناخوردنی

کنی داوری‌های ناکردنی‌؟

به چیزی چه باید برافراختن‌؟

که نتوان از او طعمه‌ای ساختن‌؟

چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ

درو سفلگانه چه آریم چنگ‌؟

در این ره که از سنگ باید گشاد

چرا سنگ بر سنگ باید نهاد‌؟

کسانی که این سنگ برداشتند

نخوردند و چون سنگ بگذاشتند

تو نیز ار نه‌ای مرد سنگ‌آزمای

سبک سنگ شو زانچه مانی به‌پای

ز بیغارهٔ آن زن نغزگوی

ز ناخورده خوان کرد شه دست‌شوی

به نوشابه گفت ای شه بانوان

به از شیر مردان به توش و توان

سخن نیک گفتی که جوهر‌پرست

ز جوهر به جز سنگ نارد به‌دست

ولیک آنگه این نکته بودی درست

که گوینده جوهر نجستی نخست

مرا گر بود گوهری بر کلاه

ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه

ترا کاسه و خوان پر از گوهر‌ست

ملامت نگر تا که را درخورست

چه باید به خوان گوهر اندوختن

مرا گوهر اندازی آموختن

زدن خاک در دیدهٔ گوهری

همه خانه یاقوت اسکندری

ولیکن چو می‌بینم از رای خویش

سخن‌های تو هست بر جای خویش

هزار آفرین بر زن خوب‌رای‌!

که مارا به مردی شود رهنمای

ز پند تو ای بانوی پیش‌بین

زدم سکه زر چو زر بر زمین

چو نوشابه آن آفرین کرد گوش

زمین را ز لب کرد یاقوت نوش

بفرمود کارند خوان‌های خورد

همان نُقلدان‌های نادیده گَرد

نخست از همه چاشنی برگرفت

در آن چابکی ماند خسرو شگفت

ز خدمت نیاسود چندانکه شاه

ز خوردن بر آسود و شد سوی راه

به وقت شدن کرد با شاه عهد

که نارد در آزار نوشابه جهد

بفرمود شه تا وثیقت نبشت

بدو داد و شد سوی بزم از بهشت

سکندر چو زان شهر شد باز جای

فریب از فلک دید و فتح از خدای

بدان رستگاری که بودش هراس

رهاننده را کرد صد ره سپاس

شب از روز رخشنده چون گوی برد

چراغی برافروخت شمعی بمرد

به تاوان آن گوی زر بر سپهر

بسا گوی سیمین که بنمود چهر

شه آسایش و خواب را کار بست

دو لختی در چار دیوار بست

برآسود تا صبحدم بر دمید

سپیدی شد اندر سیاهی پدید

سر از خواب نوشین برآورد شاه

یکی مجلس آراست چون صبحگاه

که خورشید نارنج زرین به‌دست

ترنج فلک را بدو سر شکست

پری‌چهره نوشابهٔ نوش‌بَهر

به فال همایون برون شد ز شهر

چو رخشنده ماهی که در وقت شام

بر آید ز مشرق‌، چو گردد تمام

کنیزان چو پروین به پیرامنش

ز تارک درآموده تا دامنش

روان ماهرویان پس پشت او

چو ناهید صد در یک انگشت او

پریرخ چو در لشگر شاه دید

جهان در جهان خیل و خرگاه دید

ز بس پرنیان‌های زرین‌درفش

هوا گشته گلگون و صحرا بنفش

ز بس نوبتی‌های زرین‌نگار

نمی‌برد ره بر در شهریار

نشان جست و آمد به درگاه شاه

سر نوبتی دید بر اوج ماه

زده بارگاهی بریشم طناب

ستونش زر و میخش از سیم ناب

فرود آمد از بارگی‌، بار خواست

زمین‌بوس‌ِ شاه‌ِ جهاندار خواست

رقیبان بارش گشادند بار

درآمد به نوبتگه شهریار

سران جهان دید در پیشگاه

سرافکنده در سایهٔ یک کلاه

کمر بر کمر تاجداران دهر

به پیش جهان‌جوی پیروز بهر

چنان کز بسی رونق و نور و تاب

شده چشم بیننده را زَهره آب

همه گشته با نقش دیوار جفت

نه یارای جنبش نه آوای گفت

عروس حصاری چو دید آن حصار

بلرزید از آن درگه تنگبار

زمین بوسه داد‌، آفرین برگرفت

درو مانده آن شیر مردان شگفت

بفرمود خسرو که از زر ناب

یکی کرسی آرند چون آفتاب

عروسی چنان را نشاند از برش

عروسان دیگر فراز سرش

بپرسید و بس مهربانی نمود

بدان آمدن شادمانی نمود

نشیننده را چون دل آمد بجای

اشارت چنان رفت با رهنمای

که سالار خوان خوردِ خوان آورَد

خورش‌های خوش در میان آورد

نخستین ز جلاب نوشین سرشت

زمین گشت چون حوض‌های بهشت

یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب

نه خسرو که شیرین ندیده به خواب

نهادند خوان آنگهی بی دریغ

گراینده شد گرد عنبر به میغ

ز هر نعمتی کاید اندر شمار

فرو ریخته کوهی از هر کنار

حریری رقاق دو پرویزنی

چو مهتاب تابنده از روشنی

همان گردهٔ نرم چون لیف خز

کزو پخته شد گردهٔ گرده پز

اباهای الوان ز صد گونه بیش

به خوان‌های زرین نهادند پیش

جهان را یکی خورد الوان نبود

کزان خورد چیزی بران خوان نبود

چو خوردند چندان که آمد پسند

ز جام و صراحی گشادند پند

می‌ ناب خوردند تا نیمروز

چو می در ولایت شد آتش‌فروز

نشاط ابروی می‌پرستان گشاد

ز نیروی‌ِ می‌‌، روی‌ِ مستان گشاد

پری پیکرانی بدان دلبری

نشستند تا شب به رامش‌گر‌ی

چو شب خواست کز غم سپاه آورد

منش سر سوی خوابگاه آورد

بدان لعبتان گفت سالار دهر

یک امشب نباید شدن سوی شهر

چنانست فرمان که فردا پگاه

براریم بزمی ز ماهی به ماه

به رسم فریدون و آیین کی

ستانیم داد دل از رود و می

مگر چون برافروزد آتش ز جام

شود کار ما پخته زان خون خام

زمانی ز شغل زمین بگذریم

به مرجان پرورده جان پروریم

فروزنده گردیم چون گُل به می

بدان کوره از گُل برآریم خوی

زمین را به جرعه معنبر کنیم

به سرشوی شادی گِلی‌ تر کنیم

پریزادگان بوسه دادند خاک

پریوار هم شاد و هم شرمناک

فروزنده نوشابه در بزم شاه

فروزان‌تر از زهره در صبح‌گاه

چو شب زیور عنبرین ساز کرد

سر نافهٔ مشک را باز کرد

شه از زلف مشگین آن دلگشای

کمندی برآراست عنبر فشان

مه و مشتری را به مشگین کمند

فرود آورید از سپهر بلند

شب جشن بود آن شب دل‌نواز

پری‌پیکر‌ان چون پری جلوه‌ساز

مگر کاتشی برفروزند لعل

در آتش نهند از پی شاه نعل

بفرمود شه آتش افروختن

به رسم مغان بوی خوش سوختن

ز باده چنان آتشی برفروخت

که میخوارگان را در آن رخت سوخت

به رود و می‌و لهوهای دگر

همی‌برد شب را به شادی به‌سر

چو شنگرف سودند بر لاجورد

سمور سیه زاد روباه زرد

دگر باره در جنبش آمد نشاط

درآموده شد خسروانی بساط

چمن باز نو شد به شمشاد و سرو

خرامش درآمد به کبک و تذرو

نواگر شدند آن پریچهرگان

نوآیین بود مهر در مهرگان

ز بیجاده گون بادهٔ دل‌فروز

فشاندند بیجاده بر روی روز