بیا ساقی آن میکه محنتبَر است
به چون من کسی ده که محنتخوَر است
مگر بوی راحت به جانم دهد
ز محنت زمانی امانم دهد
مبارک بوَد فالِ فرخ زدن
نه بر رخ زدن بلکه شهرُخ زدن
بلندی نمودن در افکندگی
فراهم شدن در پراکندگی
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن
چو عاجز شود مرد چاره سگال
ز بیچارگی در گریزد به فال
کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ
که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیبدان کس نداند کلید
ز بهبود زن فال، کان سودِ تست
که به بود تو اصل بهبود تست
مرنج ار نزاری که فربه شوی
چو گویی کز این به شوم، به شوی
ز ما قرعه بر کاری انداختن
ز کار آفرین کارها ساختن
درین پرده کهانصافْ یاریده است
اگر پرده کج نیاری، به است
دلا پرده تنگ است یارم تو باش
ز پردهدران پردهدارم تو باش
گزارنده بیت غرای من
که شد زیب او زیورآرای من
خبر میدهد کان جهان گیر شاه
چو بر زد به گردون سر بارگاه
فرستادنی را ز هر مرز و بوم
فرستاد با استواران به روم
چو گشت از فسون جهان بیهراس
جهانرا به گشتن نگهداشت پاس
همه عالم از مژدهٔ داد او
نخوردند یک قطره بی یاد او
سکندر که فرخ جهاندار بود
شب و روز در کار بیدار بود
به ساز جهان بُرد سازندگی
نوایی نزد جز نوازندگی
جهان گرچه زیر کمند آمدش
نکرد آنچه نادلپسند آمدش
نیازرد کس را ز گردنکشان
پدید آورید ایمنی را نشان
اگر نیز پهلوزنی را بکشت
ازو بهتری را قوی کرد پشت
وگر بوم و شهری ز هم برگشاد
ازان به یکی شهر دیگر نهاد
زمانه جز این بود نبیند صواب
که اینرا کند خوب و آنرا خراب
سکندر که کرد آن عمارت گری
کجا تا کجا سد اسکندری
ز پرگار چین تا حد قیروان
به درگاه او گشت پیکی روان
وثیقت طلب کرد هر سروری
به زنهار خواهی ز هر کشوری
از آن تحفهها کان بود دلفریب
فرستاد هر کس به آیین و زیب
جهاندار فرمود کز مشک ناب
نویسند هر جانبی را جواب
ازان پس که چندی برآمد براین
سری چند زد آسمان بر زمین
خدیو جهان در جهان تاختن
برآراست عزم سفر ساختن
هنرنامههای عرب خوانده بود
در آن آرزو سالها مانده بود
که چون در عجم دستگاهش بود
عرب نیز هندوی راهش بود
همان کعبه را نیز بیند جمال
شود شاد از آن نقش فیروز فال
چو ملک عجم رام شد شاه را
به ملک عرب راند بنهگاه را
به خروارها گنج زر بر گرفت
به عزم بیابان ره اندر گرفت
سران عرب را زر افشان او
سرآورد بر خط فرمان او
چو دیدند فیروزی لشکرش
عرب نیز گشتند فرمانبرش
چنان تاخت بر کشور تازیان
کزو تازیان را نیامد زیان
به هر منزلی کو عنان کرد خوش
همش نزل بردند و هم پیشکش
بجز خوردنیهای بایستنی
همان گوسفندان شایستنی
به اندازه دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش
هم از تازی اسبان صحرا نورد
هم از تیغ چون آبِ زهرابخوَرد
هم از نیزهٔ خطی سی ارش
سنانش به خون یافته پرورش
شتر نیز هم ناقه هم بیسراک
شتابنده چون باد و از گرد پاک
ادیم و دگر تحفههای غریب
هم از جنس جوهر هم از جنس طیب
زمان تا زمان از پی جاه او
کشیدند حملی به درگاه او
جهاندار کان دید، بگشاد گنج
به خروارها گشت پیرایه سنج
همه بادیه فرش اطلس کشید
زمین زیر یاقوت شد ناپدید
سوی کعبه شد رخ برافروخته
حساب مناسک در آموخته
قدم بر سر ناف عالم نهاد
بسا نافه کز ناف عالم گشاد
چو پرگار گردون بر آن نقطهگاه
به پای پرستش بپیموده راه
طوافی کز او نیست کس را گزیر
برآورد و شد خانه را حلقه گیر
نخستین در کعبه را بوسه داد
پناهنده خویش را کرد یاد
بر آن آستان زد سر خویش را
خزینه بسی داد درویش را
درم دادنش بود گنج روان
شتر دادنش کاروان کاروان
چو در خانه راستان کرد جای
خداوند را شد پرستش نمای
همه خانه در گنج و گوهر گرفت
در و بام در مشگ و عنبر گرفت
چو شرط پرستش بجای آورید
ادیم یمن زیر پای آورید
یمن را برافروخت از گرد خیل
چنان چون ادیم یمن را سهیل
دگر ره درآمد به ملک عراق
سوی خانه خویش کرد اتفاق
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرماندهٔ آذر آبادگان
که شاه جهان چون جهان رام کرد
ستم را ز عالم تهی نام کرد
چرا کار ارمن فرو هشت سست
نکرد آن بر و بوم را بازجُست
به روز تو این بوم نزدیک تر
چرا ماند از شام تاریکتر
به ارمن در آتش پرستی کنند
دگر شاه را زیر دستی کنند
در ابخاز کُردیست عادی نژاد
که از رزم رستم نیارد به یاد
دوالی بنام آن سوار دلیر
برآرد دوال از تن تند شیر
دلیران ارمن هواخواه او
کمر بسته بر رسم و بر راه او
همه باده بر یاد او میخورند
خراج ولایت بدو میبرند
اگر شه نخواهد بر او تاختن
ز ما خواهد این ملک پرداختن
جهاندار کاین زور بازو شنید
سپه را ز بابل به ارمن کشید
فرو شست از آلایش آن بوم را
پسند آمد ارمن شه روم را
برافکند از او رسم و راه بدان
پرستیدن آتش موبدان
وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد
درِ کین بر ابخازیان باز کرد
تبیره به غریدن افتاد باز
سر نیزه با آسمان گفت راز
به هر قلعه کو داد پیغام خویش
کلید در قلعه بردند پیش
دوالی سپهدار ابخاز بوم
چو دانست کامد شهنشاه روم
دوال کمر بر وفا کرد چست
دل روشن از کینهٔ شاه شست
روان کرد مرکب چو کار آگهان
به بوسیدن دست شاه جهان
بسی گنجهای گرانمایه برد
به گنجینه داران خسرو سپرد
درآمد ز درگاه و بوسید خاک
دل از دعوی دشمنی کرد پاک
سکندر جهاندار گیتینورد
چو دید آنچنان مردی آزادمرد
نوازشگری را بدو راه داد
به نزدیک تختش وطنگاه داد
بپرسیدش اول به آواز نرم
به شیرینزبانی دلش کرد گرم
بفرمود تا خازن زود خیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز
سزاوار او خلعتی شاهوار
برآراید از طوق و از گوشوار
ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام
دهد زینت پادشاهی تمام
چنان کرد گنجور کار آزمای
که فرمود شاهنشه خوب رای
دوالی مَلِک چون به نیک اختری
بپوشید سیفور اسکندری
ز طوق زر و تاج گوهر نشان
شد از سرفرازان و گردنکشان
به شکر شهنشه زبان برگشاد
ز یزدان بر او آفرین کرد یاد
شتابندهتر شد در آن بندگی
سرافراز گشت از سرافکندگی
میان بست بر خدمت شهریار
وزان پس همه خدمتش بود کار
به خسرو پرستی چنان خاص گشت
که از جملهٔ خاصگان درگذشت
بدان مرز روشنتر از صحن باغ
فروزنده شد چشم شه چون چراغ
سوادی چنان دید دارای دهر
برآسود و از خرمی یافت بهر
چنین گفت با پور دهقان پیر
که تفلیس از او شد عمارتپذیر
در آن بوم آراسته چون بهشت
شب و روز جز تخم نیکی نکشت
بفرمود بر خاک آن مرز و بوم
اساسی نهادن بر آیین روم
تماشا کنان رفت از آن مرحله
عنان کرد بر صید صحرا یله
دو هفته کم و بیش در کوه و دشت
به صید افکنی راه در مینوَشت
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
به نوشابهٔ بردع آورد رای
ز تعظیم آن زن خبردار بود
که با ملک و بامال بسیار بود
جهان سبز دید از بسی کشت و رود
به سرسبزی آمد در آنجا فرود