بیا ساقی آن شبچراغ مغان
بیاور، ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشن است
چراغ دلم را ازو روغن است
بگو ای سخن کیمیای تو چیست؟
عیار ترا کیمیاساز کیست؟
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانهخیزی، قرارت کجاست؟
ور از در درآیی، دیارت کجاست؟
ز ما سر برآری و با ما نئی
نمایی به ما نقش و پیدا نئی
عمل خانه دل به فرمان توست
زبان خود علمدار دیوان توست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که مانَد توی
سخن بین چه عالیست بالای او!
کسادی مبیناد کالای او!
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد، بر کامِ حاسد مباد
بیار ای سخنگوی چابکسرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازآن نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخِ پیروزهرنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد، تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته مُلک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سربزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروزبخت
ز سرچشمهٔ نیل تا رود گنگ
ز شورابِ چین تا به تلخآبِ زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایونکُنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن رویین گشاد
که باد آفرینندهای را سپاس
که کرد آفرینگوی را حقشناس
سرِ چون منی را ز بالینِ خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
به جایی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را دادبخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روزِ فردای خویش
بپرهیزم از روزِ عُذرآوری
به پرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دستِ زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگرچند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارَد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگانخوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنجینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بوَد ترسکار
در آس افکنم هر کهرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم به هُش
ستمکش نوازم، ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم، گردن زنم
چو در دشمنی تن زند، تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم به جای
چو دولاب کاو شربت تر دهد
ازینسر سِتانَد بدانسر دهد
به هرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانهام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سر تازیانه دهد بیدرنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسَم سخت بگدازمش
به کِشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حقشناسان برآرم ز خاک
به باطلپرستان درآرم هلاک
ز دنیا بَرَم رنگِ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برآرد چو سرو
ز بیدادِ شاهین نترسد تذرو
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بَدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کهآشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بیحجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشمدرد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاهآزمایی گشاده نفس
از آن بوالفضولانِ بسیارگوی
وزان بوالحکیمانِ دیوانهخوی
پژوهندهای بود حجتنمای
در آن انجمن گشت شاهآزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوندِ گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت بَرَد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرایی تو و خلق زیر؟
چو گویی که یکرویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار؟
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیدهها زو شود بهرهمند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چهکار؟
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گِلست؟
مَلِک گفت کهآرایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشمروشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار؟
بدو چشمروشن شود روزگار؟
از آن نکتهها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همیکرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهان را به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد