نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۲۹ - خواستاری اسکندر روشنک را

بیا ساقی آن آب جوی بهشت

درافکن بدان جام آتش سرشت

از آن آب و آتش مپیچان سرم

به من ده کز آن آب و آتش ترم

چه فرخ کسی کاو به هنگام دی

نهد پیش خود آتش و مرغ و می

بتی نار پستان به‌دست آورد

که در نار‌ِ بُستان شکست آورد

از آن نار بن تا به وقت بهار

گهی نار جوید گهی آب نار

برون آرد آنگه سر از کنج کاخ

که آرد برون سر شکوفه ز شاخ

جهان تازه گردد چو خرم بهشت

شود خوب صحرا و بیغوله زشت

بگیرد سر زلف آن دلستان

ز خانه خرامد سوی گلستان

گل‌آگین کند چشمهٔ قند را

به شادی گزارد دمی چند را

گزارشگر دفتر خسروان

چنین کرد مهد گزارش روان

که چون در سپاهان کمر بست شاه

رسانید بر چرخ گردان کلاه

برآسود روزی دو در لهو و ناز

ز مشکوی دارا خبر جست باز

در هفت گنجینه را باز کرد

به رسم کیان خلعتی ساز کرد

ز مصری و رومی و چینی پرند

برآراست پیرایهٔ ارجمند

لباس گرانمایهٔ خسروی

که دل را نوا داد و تن را نوی

قصب‌های زربفت و خزهای نرم

که پوشندگان را کند مهد گرم

ز گوهر بسی عقد آراسته

برآموده با آن بسی خواسته

بسی نامهٔ مُهر ناکرده باز

ز نیفه بسی جامهٔ دل‌نواز

فرستاد یک‌سر به مشکوی شاه

به سرخی بدل کرد رنگ سیاه

به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد

طلای زر افکند بر لاجورد

به سنگ سیه بر زر سرخ سود

مگر بر محک زر همی‌آزمود

شبستان دارا ز ماتم بشست

به‌جای بنفشه گل سرخ رست

چو آراست آن باغ بِدرام را

برافروخت روی دلارام را

شکیبایی آورد روزی سه چار

که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار

عروسان به زیور‌کشی خو کنند

سر و فرق را نغز و نیکو کنند

تمنای دل در دماغ آورند

نظر سوی روشن‌چراغ آورند

چو دانست کز سوگ چیزی نماند

رعونت به عذر آستین برفشاند

به دستور‌ِ شیرین‌زبان گفت خیز

زبان و قدم هر دو بگشای تیز

به مشکوی دارا شو از ما بگوی

که اینجا بدان گشتم آرام جوی

که تا روی مهروی دارا نزاد

ببینم که دیدنش فرخنده باد

حصاری کشم در شبستان او

برآرم سر زیر دستان او

یکی مهد زرین برآموده در

همه پیکر از لعل و پیروزه پر

ببر تا نشیند در او نازنین

خرامان شود آسمان بر زمین

دگر باد پایان با زین‌ِ زر

ز بهر پرستندگانش ببر

چو دستور دانا چنین دید رای

کمر بست و آورد فرمان بجای

ره خانه خاص دارا گرفت

همه خانه را در مدارا گرفت

در آمد به مشگوی مشگین سرشت

چو آب روان کاید اندر بهشت

بهشتی پر از حور زیبنده دید

فریبنده شد چون فریبنده دید

بدان سیب چهران مردم‌فریب

همی کرد بازی چو مردم به سیب

نخستین حدیثی که آمد فرود

ز شه داد پوشیدگان را درود

که مشگوی شه را ز شه نور باد

دویی از میان شما دور باد

اگر چرخ گردان خطایی نمود

بدین خانه دست آزمایی نمود

شه از جمله آن زیان‌ها که رفت

گناهی ندارد در آنها که رفت

امیدم چنان شد سرانجام کار

که نومید از او گردد امیدوار

به اقبال این خانه رای آورد

خداوندی خود بجای آورد

به فرمان دارا و فرهنگ خویش

نهد شغل پیوند را پای پیش

جهان پادشا را چنین است کام

به عصمت سرایی چنین نیک‌نام

که روشن شود روی چون عاج او

شود روشنک درة التاج او

به روشن رُخش چشم روشن کند

بدان سرخ‌گل خانه گلشن کند

ز دارا چنین در پذیرفت عهد

به مه بردن اینک فرستاد مهد

جهان‌دار کاینجا عنان باز کرد

تمنای این شغل را ساز کرد

زبان کسان بست ازین گفتگوی

به پای خود آمد بدین جستجوی

پریروی را سوی مهد آورید

به ترتیب این کار جهد آورید

چنین گفت با رای‌زن ترجمان

که در سایه شاه دایم بمان

کس خانه هم خانه زادی شود

به یاد آمده هم به یادی شود

به آب زر این نکته باید نوشت

شتربان درود آنچه خر بنده کشت

کمر گوشه مهد او تاج ماست

زمین‌بوس آن مهد معراج ماست

اگر برده گیرد سرافکنده‌ایم

وگر جفت سازد همان بنده‌ایم

ز فرمان او سر نباید کشید

کجا رای او هست زرین کلید

اگر سر درآرد بدین شغل شاه

سر روشنک را رساند به ماه

به کابین خسرو رضا داده‌ایم

که از تخمه خسروان زاده‌ایم

به روزی که فرمان دهد شهریار

که پیوند را باشد آن اختیار

به درگاه خسرو خرامش کنیم

به آیین‌پرستیش رامش کنیم

چو دستور فرزانه پاسخ شنید

سوی شاه شد باز گفت آنچه دید

رخ شه برافروخت از خرمی

که صید‌ِ جواب‌ِ خوش است آدمی

جوابی که در گوش گَرد آورَد

نیوشنده را دل به درد آورد

به روزی که طالع برومند بود

نظرها سزاوار پیوند بود

جهان‌جوی بر رسم آبای خویش

پری‌زاده را کرد همتای خویش

به رسم کیان نیز پیمان گرفت

وفا در دل و مهر در جان گرفت

در آن بیعت از بهر تمکین او

به ملک عجم بست کابین او

بفرمود تا کاردانان دهر

در آرایش آرند بازار و شهر

به منسوج خوارزم و دیبای روم

مطرز کنند آن همه مرز و بوم

سپاهان بدانسان که می‌خواستند

به دیبا و گوهر بیاراستند

کشیدند بر طرهٔ کوی و بام

شقایق نمط‌های بیجاده فام

علم‌ها به گردون برافراختند

جهان را نوآرایشی ساختند

پر از کله شد کوی و بازارها

دگرگونه شد سکهٔ کارها

نشاندند مطرب به‌هر برزنی

اغانی‌سرایی و بربط‌زنی

شکر ریز آن عود افروخته

عدو را چو عود و شکر سوخته

ز خیزان‌طرف تا لب‌ِ زنده‌رود

زمین زنده گشت از نوای سرود

ز بس رود خیزان که از می رسید

لب رامشان رود را می‌گزید

گلاب سپاهان و مشک طراز

سر شیشه و نافه کردند باز

شفق سرخ گل بسته بر سور شاه

طبق پر شکر کرده خورشید و ماه

سپهر از شکر کوشکی ساخته

ز گل گنبدی دیگر افراخته

همه بوم و کشور ز شادی به‌جوش

مغنی برآورده ز هر سو خروش

چو شب جلوه کرد از پرند سیاه

رخ و زلف آراست از مشک و ماه

صدف بود گفتی مگر ماه چرخ

درو غالیه سوده عطار کرخ

ز بهر شه آن ماه مشگین کمند

ز چشم و دهان ساخت بادام و قند

فرستاد هر دو به مشکوی شاه

که در خورد مشکو بود مشک و ماه

دگر روز چون آفتاب بلند

عروسانه سر برکشید از پرند

دل شاه روم از پی آن عروس

به شورش در افتاد چون زنگ روس

یکی مجلس آراست از رود و می

که مینو ز شرمش برآورد خوی

به می لهو می‌کرد با مهتران

سر و ساغرش هر دو از می گران

ببخشید چندان در آن روز گنج

که آمد زمین از کشیدن به رنج

چو شب عقد خورشید درهم شکست

عقیقی در آمد شفق را به دست

به پیروزهٔ بوسحاقیش داد

سخن بین که با بوسحاقان فتاد

ملک یافت بر کام دل دسترس

به مشکوی مشگین فرستاد کس

که تا روشنک را چو روشن چراغ

بیارند با باغ پیرای باغ

چنین گفت با روشنک مادرش

ز روشن روان شاه اسکندرش

که یاقوت یکتای اسکندری

چو همتای دُر شد به هم‌گوهری

بدین عقد دولت پناهی کنیم

همان میری و پادشاهی کنیم

نباید سر از حکم او تافتن

که نتوان ازو بهتری یافتن

کمر کن سر زلف بر بندگی‌ش

که فرخ بود بر تو فرخندگی‌ش

جز او هر که او با تو سر می‌زند

چو زلف تو سر بر کمر می‌زند

به گوش تو گر حلقهٔ زر بود

چو بی او بوَد حلقهٔ در بود

مدارای او کن که دارای ماست

چو دارا دلش بر مدارای ماست

پذیرفت ازو دختر دل‌نواز

پذیرفتی سخت با شرم و ناز

پری‌زاده را از پی بزم شاه

نشاندند در مهد زرین چو ماه

به خلوت‌گه خسرو‌ش تاختند

ز نظارگان پرده پرداختند

پس آن که شد پیشکش‌های نغز

که بینندگان را برافروخت مغز

سبک مادر مهربان دست برد

گرامی صدف را به دریا سپرد

که از تخم شاهان و گردن‌کشان

همین یک سهی‌سرو مانده نشان

نگویم گرامی‌ترین گوهری

سپردم به نامی‌ترین شوهری

پدر کشته‌ای بی پدر مانده‌ای

یتیمی ولایت برافشانده‌ای

سپردم به زنهار اسکندری

تو دانی و فردا و آن داوری

پذیرفت شاهنشه از مادرش

نهاد افسر همسری بر سرش

به سوسن سپردند شمشاد را

چمن جای شد سرو آزاد را

شه از لعل آن گوهر شاهوار

به گوهر خریدن درآمد به کار

پری‌چهره‌ای دید کز دلبری

پرستنده شد پیکرش را پری

خرامنده سروی رطب بار او

شکر چاشنی‌گیر گفتار او

فریبنده چشمی جفاجوی و تیز

دوا بخش بیمار و بیمار خیز

اَرِش کوته و زلف و گردن دراز

لبی چون شکر خال با او به راز

زنخ ساده و غبغب آویخته

گلابی ز هر چشمی انگیخته

به خوناب پرورده‌ای چون جگر

سر از دیده بر کرده‌ای چون بصر

به هر شور کز لب برانگیختی

نمک بر دل خسته‌ای ریختی

به‌هر خنده که‌ز لب شکر‌ریز کرد

شکر خنده‌ای را منش تیز کرد

رخی چون گل و آب گل ریخته

میان لاغر و سینه انگیخته

شکن گیر گیسویش از مشگ ناب

زده سایه بر چشمهٔ آفتاب

سکندر که آن چشمه و سایه دید

برآسوده شد چون به منزل رسید

به چشم وفا سازگار آمدش

دلش برد چون در کنار آمدش

به کام دلش تنگ در بر گرفت

وز آن کام دل کام دل برگرفت

شده روشن از روشنک جان او

ز فردوس روشن‌تر ایوان او

جهان بانوش خواند پیوسته شاه

بر او داشت آیین حشمت نگاه

که بیدار و با شرم و آهسته بود

ز ناگفتنی‌ها زبان بسته بود

کلید همه پادشاهی که داشت

بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت

یکی ساعت از دیدن روی او

شکیبا نشد تا نشد سوی او

به شادی در آن کشور چون بهشت

برآسود با آن بهشتی‌سرشت

چو صبح از رخ روز برقع گشاد

ختن بر حبش داغ جزیت نهاد

خروس صراحی درآمد به جوش

خروش از سر خم همی‌گفت نوش

ز حلق خروسان طاووس‌دُم

فرو ریخت در طاسها خون خُم

می‌ و مجلس شه بر آواز چنگ

به رخسار گیتی در آورد رنگ

شه هفت کشور به رسم کیان

یکی هفت چشمه کمر بر میان

برآمد چو خورشید بالای تخت

فلک در غلامی کمر کرده سخت

بر آراسته بزمی از نای و نوش

به لطفی که بیننده را برد هوش

نشاندند شایستگان را ز پای

به قدر هنر هر یکی جُست جای

شکر ریخت مطرب به رامش‌گر‌ی

کمر بست ساقی به جان پروری

ز تری که می‌رفت رود و رباب

هوس را همی‌برد چون رود آب

سکندر سخا را سرآغاز کرد

در گنج اسکندری باز کرد

ز بس گنج دادن به ایران سپاه

ز دامن گهر موج زد بر کلاه

جهان را به پیرایه‌های نوی

برآراست از خلعت خسروی

همانا که بود آفتاب بلند

همه عالم از نور او بهره‌مند

بلند آفتابی که شد گنج‌بخش

به دادن نگردد تهی چون درخش

جهان‌دار بخشنده باید‌، نه خس

خصال جهان‌داری اینست و بس