نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۲۲ - رای زدن دارا با بزرگان ایران

بیا ساقی آن آتش توبه‌سوز

به آتش‌گه مغز من بر‌فروز

به مجلس‌فروز‌ی دلم خوش بوَد

که چون شمع بر فرقم آتش بود

خردمند را خوبی از داد اوست

پناه خدا ایمن‌آباد اوست

کسی کاو بدین ملک خرسند نیست

به نزدیک دانا خردمند نیست

خرد نیک‌همسایه شد‌، آن بدست

که همسایهٔ کوی نابخرد‌ست

چو در کوی نا‌بخرد‌ان دم زنی

به ار داستان خرد کم زنی

دراین ده کسی خانه آباد کرد

که گردن ز دهقانی آزاد کرد

تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش

ز گردن زنان برنیاری خروش

چو دریا به سرمایهٔ خویش باش

هم از بود خود سود خود بر‌تراش

به مهمانی خویش تا روز مرگ

درختی شو از خویشتن ساز برگ

چو پیله ز برگ کسان خورد گاز

همه تن شد انگشت و قی کرد باز

گزارنده‌تر پیری از موبدان

گزارش چنین کرد با بخردان

که چون شاه روم آمد آراسته

همش تیغ در دست و هم خواسته

خبر گرم شد در همه مرز و بوم

که آمد برون اژدهایی ز روم

به پرخاش دارا سر افراخته

همه آلت داوری ساخته

جهان را بدین مژده نوروز بود

که بیداد دارا جهان‌سوز بود

ازو بوم و کشور به یکبارگی

ستوه آمدند از ستمکار‌گی

ز دارا پرستی منش خاسته

به مهر سکندر بیاراسته

چو دارای دریا دل آگاه گشت

که موج سکندر ز دریا گذشت

ز پیران روشن‌دل رای زن

برآراست پنهان یکی انجمن

ز هر کاردانی برای درست

در آن داوری چاره‌ای باز جست

که بدخواه را چون درآرد شکست

بد چرخ را چون کند باز بست

چه افسون درآموزد از رهنمون

که آید ز کار سکندر برون

چو در جنگ پیروزیش دیده بود

ز پیروز جنگیش ترسیده بود

نکردش در آن کار کس چاره‌ای

نخوردش غمی هیچ غمخواره‌ای

چو دانسته بودند کاو سرکش است

به سوزندگی گرم چون آتش است

سخن‌های کس درنیارد به گوش

در آن کار بودند یکسر خموش

به تخمه در از زنگه شاوران

سری بود نامی ز نام آوران

فریبرز نامی که از فر و برز

تن جوشنش بود و بازوی گرز

به بیعت در آن انجمن گاه بود

ز احوال پیشینه آگاه بود

ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه

که آباد باد از تو این بزمگاه

مبادا تهی عالم از نام تو

همان جنبش دور از آرام تو

گذشته نیای من از عهد پیش

چنین گفت با من در اندرز خویش

که چون کرد کیخسرو آهنگ غار

خبر داد از آن جام گوهر نگار

که در طالع زود ما‌‌، تا نه دیر

فرود آید اختر ز بالا به زیر

برون آید از روم گردن‌کشی

زند در هر آتشکده آتشی

همه ملک ایران بدست آورد

به تخت کیان برنشست آورد

جهان گیرد و هم نماند به جای

سرانجام روزی درآید ز پای

مبادا که این مرد رومی نژاد

در آن قالب افتد که هرگز مباد

به ار شاه بر یخ زند نام او

نیارد در این کشور آرام او

نباید کزو دولت آید به رنج

که مفلس به جان کوشد از بهر گنج

فریبی فرستد که طاعت کند

به یک روم تنها قناعت کند

فریب خوش از خشم ناخوش بهست

برافشاندن آب از آتش بهست

مکن تکیه بر زور بازوی خویش

نگهدار وزن ترازوی خویش

بر آتش میاور که کین آورد

سکاهن بر آهن کمین آورد

اگر سهم شیری بیفتد ز شیر

حَرون‌اَستری مغزش آرد به زیر

به ناموس شاید جهان داشتن

و زان جاست رایت برافراشتن

برون آرش از دعوی همسری

کزین پایه دارا کند سروری

هر آن جو که با زر بود هم عیار

به نرخ زر آرندش اندر شمار

بسا شیر درندهٔ سهمناک

که از نوک خاری درآید به خاک

چو با کژدمی گرم کینی کنی

مبین خردش ار خرده بینی کنی

بیندیش از آن پشهٔ نیش دار

که نمرود را گفت سر پیش دار

جهان آن کسی راست کاندر نبرد

پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد

گرسنه چو با سیر خاید کباب

به فربه‌ترین زخمی آرد شتاب

نه بیگانه‌‌، گر هست فرزند و زن

چو هم‌جامه گردد‌، شود جامه‌کن

چو شد جامه بر قد فرزند راست

نباید دگر مهر فرزند خواست

چو بالا برآرد گیاه بلند

سهی سرو را باشد از وی گزند

ز پند بزرگان نباید گذشت

سخن را ورق در نباید نوشت

که چون آزموده شود روزگار

به یاد آیدت پند آموزگار

سگالش‌گری کاو نصیحت شنید

دَرِ چاره را در کف آرد کلید

شه از پند آن پیر پالوده‌مغز

هراسان شد از کار آن پای‌لغز

ولیکن نکشت آتش گرم را

به سر کوچکی داشت آزرم را

شد از گفتهٔ رایزن خشمناک

بپیچید چون مار بر روی خاک

گره برزد ابروی پیوسته را

گشاد از گره چشم در بسته را

درو دید چون اژدها در گوزن

به چشمی که دور افتد از سنگ وزن

که در من چه نرم آهنی دیده‌ای

که پولاد او را پسندیده‌ای

نمایی به من مردی اهل روم

ره کوه آتش برآری به موم

عقابان به بازی و کبکان به جنگ

سر باز‌بازان درآرد به ننگ

چه بندم کمر در مصاف کسی

که دارم کمر بسته چون او بسی

دلیر‌ی کند با من آن نا‌دلیر

چو گور گرازنده با شرزه شیر

سرش لیکن آنگه در آید ز خواب

که شیر از تنش خورده باشد کباب

بود خایهٔ مرغ سخت و گران

نه با پتک و خایسک آهنگران

که دانست کاین کودک خردسال

شود با بزرگان چنین بدسگال

به اول قدح دردی آرد به پیش

گذارد شکوه من و شرم خویش

به‌خود ننگ را رهنمونی کنم

که پیش زبونان زبونی کنم

اگر خود شود غرقه در زهر مار

نخواهد نهنگ از وزغ زینهار

ز رومی کجا خیزد آن دست زور

که کشتی برون راند از آب شور

بشوراند اورنگ خورشید را

تمنا کند جای جمشید را

به تاراج ایران برآرد علم

برد تخت کیخسرو و جام جم

شکوه کیان بیش باید نهاد

قدم در خور خویش باید نهاد

سگ کیست روباه نا‌زور‌مند

که شیر ژیان را رساند گزند

ز شیران بود روبهان را نوا

نخندد زمین تا نگرید هوا

تهی‌دست کاو مایه‌داری کند

چو لنگی است کاو راهواری کند

تو خود نیک دانی که با این شکوه

ز یک طفل رومی نیایم ستوه

به دست غلامان مستش دهم

به چوب شبانان شکستش دهم

هزبری که از سگ زبونی کند

خر پیر با او حرونی کند

عقابی که از پشه گیرد گریز

گر افتادنش هست گو بر مخیز

پلنگی که ترسد ز روباه پیر

بشوراد مغزش به سرسام تیر

ببینی که فردا من پیل زور

سرش چون سپارم به سم ستور

که باشد زبونی خراجی سری

که همسر بود نا‌بلند افسری

نشیننده بر بزمگاه کیان

منم تاج بر سر کمر بر میان

که را یارگی کز سر گفتگوی

ز من جای آبا کند جستجوی

کلاه کیان هم کیان را سزد

درین خز تن رومیان کی خزد

من از تخمهٔ بهمن و پشت کی

چرا ترسم از رومی سست پی

ز رویین دز و درع اسفندیار

بر اورنگ زرین منم یادگار

اگر باز گردد به پیشینه راه

بر او روز روشن نگردد سیاه

وگر کشتی آرد به دریای من

سری بیند افکنده در پای من

چو دریا به تلخی جوابش دهم

ز خاکش ستانم به آبش دهم

از آن ابر عاصی چنان ریزم آب

که نارد دگر دست بر آفتاب

ستیزنده چون روستا‌یی بود

شکستش به از مومیا‌یی بود

خر از زین زر به که پالان کشد

که تا رخت خر‌بنده آسان کشد

من آن صید را کرده‌ام سربلند

منش باز در گردن آرم کمند

تو ای مغز پوسیده سالخورد

ز گستاخی خسروان باز گرد

نه چابک شد این چابکی ساختن

کمندی به کوهی در انداختن

چراغی به صحرا برافروختن

فلک را جهانداری آموختن

مکش جز به اندازه خویش پای

که هر گوهری را پدیدست جای

قبا کاو نه در خورد بالا بود

هم انگاره دزدیده کالا بود

تو را فترت پیری از جای برد

کهن گشتگی‌ت از سر رای برد

چو پیر کهن گردد آزرده پشت

ز نیزه عصا به که گیرد به مشت

ز پیری دگرگون شود رای نغز

فراموش کاری درآید به مغز

ز پیران دو چیز‌ست با زیب و ساز

یکی در ستودان یکی در نماز

جهان بر جوانان جنگ آزمای

رها کن فروکش تو پیرانه پای

تن ناتوان کی سواری کند

سلیح شکسته چه یاری کند

سپه به که برنا بود زان که پیر

میانجی کند چون رسد تیغ و تیر

به هنگام خود گفت باید سخن

که بی‌وقت بر ناورد ناربن

خروسی که بیگه نوا بر کشید

سرش را پگه باز باید برید

زبان بند کن تا سر آری به‌سر

زبان خشگ به تا گلو‌گاه‌تر

سر بی‌زبان کاو به خون تر بود

به است از زبانی که بی سر بود

زبان را نگهدار در کام خویش

نفس بر مزن جز به هنگام خویش

زبان به که او کام‌داری کند

چو کامش رسد کامگاری کند

زبان ترازو که شد راست نام

از آن شد که بیرون نیاید ز کام

چو از کام خود گامی آید برون

به هر سو که جنبد شود سرنگون

بسا گفتنی‌ها که باشد نهفت

به دیگر زبان بایدش باز گفت

به گفتن کسی کاو شود سخت‌کوش

نیوشنده را درنیاید به گوش

سخن به که با صاحب تاج و تخت

بگویند سخته نگویند سخت

چو زین‌گونه تندی بسی کرد شاه

پشیمان شد آن پیر و شد عذر‌خواه

خطر‌هاست در کار شاهان بسی

که با شاه خویشی ندارد کسی

چو از کینه‌ای بر فروزند چهر

به فرزند خود بر نیارند مهر

همانا که پیوند شاه آتش‌ست

به آتش در از دور دیدن خوش‌ست

نصیحت موافق بود شاه را

گر از کبر خالی کند راه را

نصیحت‌گری با خداوند زور

بود تخمی افکنده در خاک شور

چو آگاه گشت آن نصیحت‌گزار

که از پند او گرم شد شهریار

سخن را دگرگونه بنیاد کرد

به شیرین زبان شاه را یاد کرد

که دارای دور آشکارا تویی

مخالف چه دارد‌؟ چو دارا تویی

که باشد سکندر که آرد سپاه

ز دارای دولت ستاند کلاه

ترا این کلاه آسمان دوخته‌ست

ستاره چراغ تو افروخته‌ست

کلوخی که با کوه سازد نبرد

به سنگی توان زو برآورد گرد

درخت کدو تا نه بس روزگار

کند دعوی همسری با چنار

چو گردد ز دولابهٔ نال سیر

رسن بسته در گردن آید به زیر

کدو‌یی است او گردن افراخته

ز ساق گیایی رسن ساخته

رسن زود پوسد چو باشد گیاه

دگر باره دلوش درافتد به چاه

چو خورشید مشعل درآرد به باغ

به پروانگی پیش میرد چراغ

به هنگام سر پنجه روباه لنگ

چگونه نهد پای پیش پلنگ

گره ز ابروی خویش بر گوشه نه

که بر گوشه بهتر کمان را گره

به آهستگی کار عالم بر‌آر

که در کار گرمی نیاید به کار

چراغ ار به گرمی نیفروختی

نه خود را نه پروانه را سوختی

خمیر آمده و آتش اندر تنور

نباشد ز نان تا دهن راه دور

شکیب آورد بند‌ها را کلید

شکیبنده را کس پشیمان ندید

نه نیکو‌ست شطرنج بد باختن

فرس در تک و پیل در تاختن

بسا رود کز زخم خوردن شکست

که تا زخمه رودی آمد به‌دست

تو شاهی قیاس تو افزون کنم

حساب تو با دیگران چون کنم‌‌؟

به تعظیم دارا جهان‌دیده مرد

بسی گونه زین داستان یاد کرد

جهاندار دارای جوشیده مغز

نشد نرم‌دل زان سخن‌های نغز

در آن تندی و آتش افروختن

کز او خواست مغز سخن سوختن

طلب کرد کاید ز دیوان دبیر

به کار آورد مشک را با حریر

دبیر نویسنده آمد چو باد

نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد

روان کرد کلک شبه رنگ را

ببرد آب مانی و ارژنگ را

یکی نامهٔ نغز پیکر نوشت

به نغزی به کردار باغ بهشت

سخن‌هایی از تیغ پولاد‌تر

زبان از سخن سخت بنیاد‌تر

چو شد نامه نغز پرداخته

بر او مهر شاهانه شد ساخته

رسانندهٔ نامهٔ خسروان

ز دارا به اسکندر آمد روان

بدو داد نامه چو سر باز کرد

دبیر آمد و خواندن آغاز کرد