نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۲۰ - خراج خواستن دارا از اسکندر

بیا ساقی آن جام آیینه‌فام

به من ده که بر دست به جای جام

چو زان جام کیخسرو آیین شوم

بدان جام روشن جهان‌بین شوم

بیا تا ز بیداد شوییم دست

که بی داد نتوان ز بیداد رست

چه بندیم دل در جهان سال و ماه

که هم دیو‌ ِ خان است و هم غول راه

جهان وام خویش از تو یک‌سر بَرَد

به جرعه فرستد به ساغر برد

چو باران که یک‌یک مهیا شود

شود سیل و آنگه به دریا شود

بیا تا خوریم آنچه داریم شاد

درم بر درم چند باید نهاد‌؟

نهنگی به ما بر گذر‌کرده گیر

همه گنج ناخورده را خورده گیر

از آن گنج کاورد قارون به دست

سرانجام در خاک بین چون نشست

وزان خشت زرین شداد عاد

چه آمد به‌جز مردن‌ِ نامراد‌؟

درین باغ رنگین درختی نرست

که ماند از قفای تبرزن درست

گزارش‌کن ِ زیور تاج و تخت

چنین گفت کان شاه فیروز بخت

یکی روز فارغ‌دل و شاد بهر

بر آسوده بود از هوس‌های دهر

می ناب در جام شاهنشهی

گهی پر همی‌کرد و گاهی تهی

حکیمان هشیار دل پیش او

خردمند مونس خرد خویش او

به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ

سخن شد بسی در نمط‌های تنگ

به هر جرعه می‌ که شه می‌فشاند

مهندس درختی در او می‌نشاند

درخشان شده می‌ چو روشن درخش

قدح شکر افشان و می نوش‌بخش

دماغ نیوشنده را سرگران

ز نوش می‌و رود رامشگر‌ان

سرشک قدح نالهٔ ارغنون

روان کرده از رودها رود خون

زهی زخم کز زخمهٔ چون شکر

شود رود خشکی بدو رود تر

در آن بزم آراسته چون بهشت

گل افشان‌تر از ماه اردیبهشت

سکندر جهانجو‌ی فرخ سریر

نشسته چو بر چرخ بدر منیر

ز دارا درآمد فرستاده‌ای

سخنگوی و روشن‌دل آزاده‌ای

چو خسرو پرستان پرستش نمود

هم او را و هم شاه خود را ستود

چو کرد آفرین بر جهان پهلوان

شنیده سخن کرد با او روان

ز دارا درود آوریدش نخست

نداده خراج کهن باز جست

که چون بود کز گوهر و طوق و تاج

ز درگاه ما واگرفتی خراج

زبونی چه دیدی تو در کار ما

که بردی سر از خط پرگار ما

همان رسم دیرینه را کار بند

مکن سرکشی تا نیابی گزند

سکندر ز گرمی چنان برفروخت

که از آتش دل زبانش بسوخت

کمان گوشهٔ ابرویش خم گرفت

ز تندی‌ش گوینده را دم گرفت

چنان دید در قاصد راه سنج

که از جوش دل مغزش آمد به رنج

زبان چون ز گرمی بر آشفته شد

سخن‌های ناگفتنی گفته شد

فرو گفت لختی سخن‌های سخت

چو گوید خداوند شمشیر و تخت

که را در خرد رای باشد بلند

نگوید سخن‌های نا‌سودمند

زبان گر به گرمی صبوری کند

ز دوری کن خویش دوری کند

سخن گرچه با او زهازه بود

نگفتن هم از گفتنش به بود

چو خوش گفت فرزانهٔ پیش بین

زبان گوشتین است و تیغ آهنین

نباشد به خود بر کسی مرزبان

که گوید هر آنچ آیدش بر زبان

گزارنده پیر کیانی سرشت

گزارش چنین کرد از آن سرنبشت

که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج

ز یونان شدی پیش دارا خراج

در آن گوهرین گنج بن ناپدید

بدی خایهٔ زر خدای آفرید

منقش یکی خسروانی بساط

که بیننده را تازه کردی نشاط

چو قاصد زبان تیغ پولاد کرد

خراج کهن گشته را یاد کرد

برو بانگ زد شهریار دلیر

که نتوان ستد غارت از تند‌شیر

زمانه دگرگونه آیین نهاد

شد آن مرغ کاو خایه زرین نهاد

سپهر آن بساط کهن در نوشت

بساطی دگر ملک را تازه گشت

همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ

گهی صلح سازد جهان گاه جنگ

به گردن کشی بر می‌آور نفس

به شمشیر با من سخن گوی بس

تو را آن کفایت که شمشیر من

نیارد سر تخت تو زیر من

چو من با رکابی که برداشتم

عنان جهان بر تو بگذاشتم

تو با آنکه داری چنان توشه‌ای

رها کن مرا در چنین گوشه‌ای

بر آنم میاور که عزم آورم

به هم پنجه‌ای با تو رزم آورم

به یک سو نهم مهر و آزرم را

به جوش آورم کینهٔ گرم را

مگر شه نداند که در روز جنگ

چه سرها بریدم در اقصای زنگ

به یک تاختن تا کجا تاختم

چه گردن‌کشان را سرانداختم

کسی که‌ارمغانی دهد طوق و تاج

چو زنهاریان چون فرستد خراج

ز من مصر باید نه زر خواستن

سخن چون زر مصری آراستن

ببین پایگاه مرا تا کجاست

بدان پایه باید ز من مایه خواست

مینگیز فتنه میفروز کین

خرابی میاور در ایران زمین

تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج

مکن ناسپاسی در آن مال و گنج

مشوران به خودکامی ایام را

قلم درکش اندیشهٔ خام را

ز من آنچه بر نایدت در مخواه

چنان باش با من که با شاه شاه

فرستاده کاین داستان گوش کرد

سخن‌های خود را فراموش کرد

سوی شاه شد داغ بر دل کشان

شتابنده چون برق آتش فشان

فرو گفت پیغام‌های درشت

کزو سروبن را دو تا گشت پشت

چو دارا جواب سکندر شنید

یکی دور باش از جگر بر کشید

که بی سکه‌ای را چه یارا بود

که هم سکهٔ نام دارا بود

به تندی بسی داستان یاد کرد

که‌زان شد نیوشنده را روی زرد

بخندید و گفت اندر آن زهر‌خند

که افسوس بر کار چرخ بلند

فلک بین چه ظلم آشکارا کند

که اسکندر آهنگ دارا کند

سکندر نه گر خود بود کوه قاف

که باشد که من باشمش هم‌مصاف‌‌؟

چنان پشه‌ای را به جنگ عقاب

که از قطره‌ دان پیش دریای آب

سبک قاصدی را به درگاه او

فرستاد و شد چشم بر راه او

یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد

قفیزی پر از کنجد ناشمرد

در آموختنش راز آن پیشکش

بدان تعبیه شد دل شاه خوش

سوی روم شد قاصد تیزگام

ز دارا پذیرفته با خود پیام

ز ره چون در آمد بر شاه روم

فروزنده شد همچو آتش ز موم

سرافکنده در پایه بندگی

نمودش نشان پرستندگی

نخستین گره کز سخن باز کرد

سخن را به چربی سرآغاز کرد

که فرماندهان حاکم جان شدند

فرستادگان بنده فرمان شدند

چه فرمایدم شاه فیروز رای

که فرمان فرمانده آرم به جای؟

سکندر بدانست کان عذر خواه

پیامی درشت آرد از نزد شاه

به بیغاره گفتا بیاور پیام

پیام‌آور از بند بگشاد کام

متاعی که در سله خویش داشت

بیاورد و یک یک فرا پیش داشت

چو آورده پیش سکندر نهاد

به پیغام دارا زبان برگشاد

ز چوگان و گوی اندر آمد نخست

که طفلی تو بازی به این کن درست

وگر آرزوی نبرد آیدت

ز بیهودگی دل به درد آیدت

همان کنجد ناشمرده فشاند

کزین بیش خواهم سپه بر تو راند

سکندر جهان داور هوشمند

درین فال‌ها دید فتحی بلند

مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش

به چوگان کشیدش توان پیش خویش

مگر شاه از آن داد چوگان به من

که تا زو کشم ملک بر خویشتن

همان گوی را مرد هیأت شناس

به شکل زمین می‌نهد در قیاس

چو گوی زمین شاه ما را سپرد

بدین گوی خواهم ازو گوی برد

چو زین گونه کرد آن گزارش‌گر‌ی

به کنجد در آمد در داوری

فرو ریخت کنجد به صحن سرای

طلب کرد مرغان کنجد ربای

به یک لحظه مرغان در او تاختند

زمین را ز کنجد بپرداختند

جوابی‌ست گفتا درین رهنمون

چو روغن که از کنجد آید برون

اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه

مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه

پس آنگه قفیزی سپندان خرد

به پاداش کنجد به قاصد سپرد

که شه گر کشد لشگری زان قیاس

سپاه مرا هم بدینسان شناس

چو قاصد جوابی چنین دید سخت

به پشت خر خویش بربست رخت

به دارا رساند از سکندر جواب

جوابی گلو‌گیر چون زهر ناب

برآشفت از آن طیرگی شاه را

که حجت قوی بود بدخواه را

جهاندار دارا دران داوری

طلب کرد از ایرانیان یاوری

ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور

زمین آهنین شد ز نعل ستور

سپاهی به‌هم کرد چون کوه قاف

همه سنگ فرسای و آهن شکاف

چو عارض شمار سپه برگرفت

فرو ماند عقل از شمردن شگفت

ز جنگی سواران چابک رکاب

به نهصد هزار اندر آمد حساب

جهانجوی چون دید کز لشگرش

همی موج دریا زند کشور‌ش

سپاهی چو آتش سوی روم راند

کجا او شد آن بوم را بوم خواند

به ارمن درآمد چو دریای تند

صبا را شد از گرد او پای کند

زمین در زمین تا به اقصای روم

بجوشید دریا بلرزید بوم

علف در زمین گشت چون گنج گم

ز نعل ستوران بیگانه سم

پی شاه اگر آفتابی کند

به هر جا که تابد خرابی کند