درا ای سهیل یمانی به برج
برا ای عقیق یمانی به درج
گذر کن ز معموره آب و گل
سفر کن به معموره جان و دل
قلم در قلم حرف افلاک کش
خط اندر خط نسخه خاک کش
برو ترک این هفت منزل بگوی
بیا دست ازین مار نهسر بشوی
دو چشم از سر میپرستی برآر
چو عین بتان سر به مستی برآر
تو شمعی و پروانهات مست جان
تو گنجی و ویرانهات لامکان
چو بنمود بر گنبد لاجورد
ز فیروزه سبز یاقوت زرد
گو پیلتن سام زرین کلاه
ز روی شکوه اندر آمد به گاه
بزرگان و شاهان عالی مقام
به خدمت ستادند در پیش سام
قمرتاش چینینسب را بخواند
بر اورنگ فغفور چینش نشاند
همه ملک فغفور و توران زمین
بدو داد با دخت خاقان چین
پس آنگه یکی جشن شاهانه ساخت
سر سروران از فلک برفراخت
سپه دادش و رایت و تخت زر
کلاه کیانی و طوق و کمر
در گنج فغفور چین برگشاد
کمربستگان را زر و سیم داد
چو جمشید بزم طرب ساز کرد
چو خورشید زربخشی آغاز کرد
رها کرد زندانیان را ز بند
برآورد رای دل مستمند
سر زیردستان به مه برکشید
سرافکندگان را به که برکشید
ز طالم امان داد مظلوم را
به محرم رسانید محروم را
بفرمود تا ساقی سمیتن
به ساغر درآرد عقیق یمن
در آب افکند آتش ناب را
به جوش آورد آتش و آب را
چو ساقی به می روی ساقی نشست
گل احمر از باغ مجلس برست
نواگر بتان در خروش آمدند
پریچهرگان بادهنوش آمدند
گرهگیر مویان شنگول شنگ
کشیدند زلف گرهگیر چنگ
برآورد نی آتش از جان عود
فرو شد دم زهره ز افغان رود
ز آه نی زرد و نای سیاه
فغان رهساز بر شد به ماه
نی آهزن دم به دم راهزن
دف چنبرین چرخ را راهزن
زده چنگ چینی ره عقل و دین
شده طره چینیان پر ز چین
کف مهرخان مطلع آفتاب
ز دست مغنی در افغان رباب
ز گردش به جان آمده جام می
شده مست جام طرب شاه کی
شکرفان مشاعلفروز آمدند
معنبرخطان عودسوز آمدند
به ناگه جهانپهلوان می پرست
نگه کرد قلواد را دید مست
چو آن شمع گریان و با سوز و تاب
ز چشم گهرریز میریخت آب
بپرسید کای مونس جان من
منور به تو قصر و ایوان من
دلت همچنان است با دلستان
بگو روشن از من چه داری نهان
زمین را ببوسید و قلواد گفت
که آتش به پنبه نشاید نهفت
چو دلبر به دست غمم باز داد
مرا هاتف غیب آواز داد
که از یار دل برنشاید گرفت
از اغیار دلبر نشاید گرفت
به امید جانان همی جان دهم
همان به که جان را به جانان دهم
خوشا هر که شد کشته در پای دوست
چه باکست زان کس که مقبول اوست
چو داری ز حال ضعیفان خبر
به قلواد و قلوش گهی درنگر
مشو غافل ای پهلو از حال ما
نکو درنگر فال و احوال ما
که ما هم نواساز این پردهایم
درین ره دل و دین فدا کردهایم
چو کام قمرتاش کردی روا
برآور مراد دل ریش ما
چو این نکته بشنید فرخنده شاه
دلش داد و گفت ای فروزنده ماه
ز گرمی مده آتش دل به باد
که شمع از زبان میدهد سر به باد
چو خور بر زند سر ز دریای چین
رخ آریم چون خور به خاور زمین