خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۲۰۱ - نامه نوشتن سام به فغفور چین

چنین گفت گوینده داستان

که برگفت از گفته باستان

که چون سام سالار ایران زمین

دگر باره زد خیمه بر دشت چین

بفرمود کآمد به پیشش دبیر

دبیر خرمند بسیار ویر

یکی نامه فرمود کاندر زمان

که بنویس و کس را مده خود امان

قلمزن چو برداشت قرطاس را

همان کلک مانند الماس را

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند روزی ده مور و مار

خدای زمین و خدای سپهر

خداوند ناهید و تابنده مهر

خدیوی که پیوسته جان می‌دهد

روان می‌ستاند روان می‌دهد

وز آن آفرین بر منوچهر شاه

کزو گشت زیبنده تخت و کلاه

به فرش جهانی به دست آمدم

به شداد و دیوان شکست آمدم

کمر بسته از بهر پیکار و کین

شتابان شدم سوی مغرب زمین

چنین شد به مغرب مرا سرنوشت

که برهم زنم دوزخ و هم بهشت

به هنگام کینه بکشتم شدید

کسی این شگفتی به عالم ندید

بکشتم همان ارقم نابکار

کزو گشت روی زمین تار و مار

عمان عوج بگریخت از چنگ من

نیاورد او تاب در جنگ من

بسی جاودان را سر از تیغ تیز

فکندم به هنگام جنگ و ستیز

شنیدی جهان را گرفتم همه

ز دیو و پری و ز جادو همه

رسیدم از ایران سوی بخت تو

که تا برفرازم سر تخت تو

هزاران به من چاره آراستی

سر بخت خود را همه کاستی

شکستی همه عهد و پیمان خود

کمر بستی از کینه بر جان خود

پری‌دخت را زنده کردی به گور

به زیر گل اندود کردی تو هور

همان فال بد بر خودت بازگشت

به هر کرده آخر کنی بازگشت

دروغ تو آخر بشد آشکار

برآورد از جان شومت دمار

کنون بازگشتم سوی مرز چین

بر آن تا براندازمت بر زمین

قمرتاش چون هست پور وزیر

ندارم از آن جان خود را گزیر

بدو داده‌ام من پری‌نوش را

ربوده پری‌نوش ازو هوش را

چو آمد به پیشت قمرتاش گرد

نبادا نمانی به او دستبرد

به او ده همه افسر و تخت و گنج

از آن پیش کز رزم آئی به رنج

اگر نه سپه ساز و پیش آر جنگ

که دیگر نسازم به ماچین درنگ

شتابم به سوی منوچهر شاه

به پابوس آن شاه زبینده گاه

ز گفتار چون نامه شد اسپری

نهاد اندر آن مهر انگشتری

قمرتاش را داد اندر زمان

شتابد بسان خدنگ از کمان

بیاراست او را بسان شهان

همه ساز و آئین و رسم مهان

به همراه او کرد فرهنگ دیو

که در ره شتابد برآرد غریو

همان دم برفتند بیراه و راه

چنین تا به درگاه فغفور شاه

سوی شاه چین آمدند آنگهی

که آمد قمرتاش با فرهی

بفرمود تا پرده برداشتند

خردمند را پیش بگذاشتند

درآمد در آن بارگه نامور

بسی یاد کرد از جهان دادگر

نهادند کرسی به زیر جوان

بداد آنگهی نامه پهلوان

همان پیر دستور یکسر بخواند

خر شاه فغفور در گل بماند

نگه کرد بر سوی دستور پیر

ز اندیشه رویش شده چون زریر

چه سازم بدو گفت این کار را

که از جان کنم دور آزار را

چنین گفت دستور با پور خویش

چرا تیره کردی همه دین و کیش

همه مرز چین کردی از کین خراب

فکندی رخت را چو کاغذ در آب

به بیگانه مردم شدی آشنا

تو و سام نیرم کجا تا کجا

چه بود اینکه انگیختی در جهان

درفشی شدی در میان مهان

در آتش فکندی همه مرز چین

ز تو گشت ویران سراسر زمین

سپاس جهاندار فغفور شاه

نبردی و کردی زمانه سیاه

به پاسخ قمرتاش گفت ای پدر

ز تو خاست این فتنها سر به سر

تو نیرنگ کردی به سام سوار

به سردابه کردی تو آن گلعذار

به آخر بشد آشکارات راز

پر از کینه شد جان آن رزمساز

به ناراستی و دروغ و فسون

سر فر تختت درآمد نگون

برآشفت از آن گفته فغفور چین

ز کینه برآمد بر ابروش چین

بدو گفت کای خیره بدگمان

به زه کرده از ژاژخانی کمان

نترسی ز من اندرین بارگاه

که فغفور چینم به سر بر کلاه

همه آب کینه درآری به جوی

بدین گونه آری به من گفت‌گوی

بگفت و به هر سو همی بنگرید

تنش گشته لرزان به مانند بید

نگه کرد بر سوی سهلان شیر

که خاموشی اندر چنین دار و گیر

بگیر این سیه‌روی ناپاک را

بی‌آرزم و بی‌مهر و ناپاک را

به بیرون درگاه بر دار کن

مر این بی‌هنر را نگونسار کن

که عبرت پذیرند همه انجمن

ببینند این را همه مرد و زن

چو سهلان ز فغفور این بشنوید

به سوی قمرتاش چینی دوید

بیازید چنگال و دستش گرفت

همه چینیان مانده اندر شگفت

قمرتاش برجست از روی کین

در ابرو درافکند از خشم چین

بدو گفت کای شاه بی‌مغز و رای

به بی‌دانشی مانده‌ای در سرای

منم بنده سام فرخنده بخت

که بندد به تخته تو را تخت و رخت

نتانی که یک مو ز من کم کنی

مگر رزم با سام نیرم کنی

مگر کشته گردد جهاندار سام

نماند به گیتی ابا نام و کام

پس آنگه اگر کشته گردم رواست

اگر نه چو سام نریمان کجاست

جهان را به هم بر زند پهلوان

ایا بی‌خبر شاه تیره‌روان

چو بشنید سهلان شه آشفته‌سر

یکی مشت زد بر سر نامور

قمرتاش از دستش آمد به روی

ببستند دستش در آن گفتگوی

چو از بارگه خاست ناگه غریو

درآمد غریونده فرهنگ دیو

قمرتاش را دید بر بسته دست

سراسیمه افکنده مانند مست

بغرید چون رعد اندر بهار

سراسیمه گردید ازو شهریار

چنین گفت آنگه به فغفور چین

که ای بدرگ خیره بدکمین

مترسی ز سام نریمان گرد

که رنگ از رخ نره‌دیوان ببرد

به بند اندر آورد او ابرها

ازو اژدها هم نیابد رها

منم چاکر سام سالار نیو

مرا نام کردند فرهنگ دیو

کمربسته‌ام در جهان چون رهی

شتابان به درگاه شاهنشهی

بدان تا ببینم منوچهرشاه

ببوسم سریر شه نیک‌خواه

قمرتاش هم چاکر شاه ماست

به هر جای تابنده چون ماه ماست

بگفت و بغرید دیو دمان

بترسید فغفور اندر زمان

بشد رنگش از روی و ترسنده ماند

ز بیمش دل و جان هراسنده ماند

برآشفت و گفتا نهنکال دیو

برآرد ازین دیو بدخو غریو

بدرد تنش را به چنگال تیز

برآرد ازین بدگهر رستخیز

بگفتند چون سام آمد به چین

نهان گشت از بیمش آن دیو کین

سه شب گشت تا دیو را کس ندید

تو گفتی که شد از جهان ناپدید