چو از چادر صبح بادبان
ز دریای شب راند کشتی دمان
فلک خاک نکبت بدو ریخت پاک
سر تاج و تختش درآمد به خاک
سپه گرد شد گرد او نیزهدار
اگر بشمری بود پانصد هزار
همه عادی از تخم شدادیان
نشستند بر اسب آن عادیان
زمانه تو گفتی پر از کوه شد
ز گُرز و ز کوپال انبوه شد
ز آهن زمانه چو دریا شده
ازو گرد چون موج بالا شده
ستور تکاور چو کشتی دروی
به دریای خون اندر آن پویه پوی
کشیدند پیلان به میدان رده
به زر جلشان یکسره آژده
ز خرطومشان کس نیابد رها
چو از کوه آید به زیر اژدها
چهل پیل با تخت زر صف کشید
زمین زیر پاشان شده ناپدید
به قلب اندر آن شاه شداد عاد
دلی پر ز آتش سری پر ز باد
به یک دست خرطوس بازوقوی
به دست دگر ابرش پیقوی
سوای چو ساران جنگی نژاد
که از اژدها زوش آمد به یاد
سراپا همه غرق آهن شده
تو گوئی که آهن ورا تن شده
دو دندان ورا همچو دندان پیل
به تن ژنده پیل و به چهره چو نیل
چو سام سپهدار زان سان بدید
که شداد لشکر به هامون کشید
چنین گفت آنگه به تسلیم شاه
که صف را بیارای در رزمگاه
به یک دست سالار طنجه سپاه
ابا نامداران زرین کلاه
شستند بر اسب کندآوران
به گردن برآورده گُرز گران
سواران نیزهور جنگجوی
به میدان شداد بنهاده روی
به پیش اندر آن سام با رای و کام
سوار جهان شیر فرخنده نام
به دست اندرش گُرزه گاوسار
غریوان برآمد چو ابر بهار
فرستاده شداد کس پیش او
که آن نامور جنگجو را بگو
که چندین چه جوئی ز مغرب زمین
سرانجام کار اندر آئی ز زین
جهان خود سراسر ز من شد پدید
نشاید تو را تیغ بر من کشید
تو را آفریدم که در روزگار
به من باشی ای سام فرخنده یار
تو را آفریدم که فرمان بری
به یاری ابر زیر حکمم سری
کنون دشمن جان من گشتهای
به یک سوی نیکی فروهشتهای
بیندیش از خشم جان آفرین
که من کردگارم به روی زمین
تو را چیست زین گونه جستن مراد
بویژه به نزدیک شداد عاد
مکن بد و گرنه شوی زین تباه
ز خشمم شوی همچو سنگ سیاه
جوانی بکن رحم بر خویشتن
نه سنگی نه آهن نه روئینه تن
سپاه فراوان به دشت اندر است
در و دشت مغرب همه لشکر است
اگر کوه آهن شوی در جهان
که آخر درآئی ز پا ناگهان
بمان به کزین رزم سر پرشتاب
بتابی ز میدان عنان غراب
سپاه تو را گنج و افسر دهم
به جای زرت جمله گوهر دهم
مبادا کزین گفته آئی به تنگ
که گوئی بترسیدم از روز جنگ
نترسم من از رزم نر اژدها
ز من دشمن من نگردد رها
فرستاده بشنید و آمد دوان
همه باز گفتش بدان پهلوان
چو سام سپهبد پیامش شنید
بخندید و گفتش که دیو پلید
مر این گفتهها را که شداد گفت
که هوش خردمند ازو شد شگفت
به پاسخ بگویش که ای زشت دیو
ندانستهای فر کیهان خدیو
همان به که کوته کنی داوری
ز یزدان بجوئی همه داوری
وگر گفته من نیاری پسند
نگردی به پیش خرد سربلند
کمربند در رزم و پیش آر جنگ
ببین تا به یزدان ببینی تو هنگ
تو گوئی که من داورم در جهان
ز من شد همه آشکار و نهان
بیا تا به میدان نبرد آوریم
به خورشید رخشنده گرد آوریم
به میدان ببستی مرا گر دو دست
ازین راه زارم فکندی به پست
ستایش کنم مر تو را در جهان
نیایش کنندت کهان و مهان
وگر نه به زیرت فکندم به دشت
نهنگ دلیریم بر تو گذشت
من آنگه بدانم که در کارزار
چه سازم به جان بدت کارزار
همه تخت و گنجت سراسر مراست
همه افسر و در و گوهر مراست
بجز رزم چاره نداری به دست
همآورد تو ژنده پیل است مست
فرستاده بشنید گفتار سام
سوی شاه شداد برداشت گام
همه هر چه بشنید یکسر بگفت
بماندند ازو عادیان در شگفت
زبان برگشادند یکسر سران
که ای تاجور شاه کندآوران
نترسم از سام نیرم به جنگ
اگر اژدها گردد او یا پلنگ
که از جان تنش را کنیم اسپری
بگیریم گردش به انگشتری
سپاهست بسیار در پهن دشت
برو همچو شیران بباید گذشت
چو بشنید خرطوس بر کرد پیل
زمانه شد از گرد او همچو نیل
چنین گفت شداد را بدگهر
که از پور نیرم نتابیم سر
تنش را بکوبم به گُرز گران
نمانم نشانش ز جنگآوران
تو اندیشه از بهر رزمش مدار
که هستی به مغرب زمین کردگار
به پاسخ بدو گفت شداد عاد
که بخشیدمت رزم آن بدنژاد
سرش را بیاور به نزدیک من
برافروز این جان تاریک من
هر آن چیز خواهی ببخشم تو را
چو خورشید تابان درخشم تو را
چو بشنید بر سوی میدان شتافت
چو آتش به سوی نریمان شتافت
یکی نعره زد مرد و آورد خواست
گهی سوی چپ شد گهی سوی راست
همی سام را خواست در رزمگاه
بدان تا نماید هنر بر سپاه
بخندید ازو سام پرخاشجوی
برافروخت مانند گلبرگ روی
غراب تکاور به میدان جهاند
یکی ویله بر سوی کیوان رساند
که لرزید میدان ز آواز سام
فلک خیره گردید از ساز سام
بدو گفت خرطوس کای بدنژاد
چه آئی به پیکار شداد عاد
سپاه فراوان و تو اندکی
نتابی به میدان ایشان یکی
به خیره بتازی به پیکار مرگ
نهی بر تن خویشتن بار مرگ
مرا نام خرطوس جنگی شناس
که از نره شیران ندارم هراس
بسی را که گشتم در آوردگاه
جهان تیره کردم به هر رزمخواه
کنون نوبت تست در کارزار
که از جان شومت برآرم دمار
برآشفت ازو سام چون نره شیر
بغرید بر خویش مرد دلیر
نکرده بدو نیک با او سخن
بجز رزم پاسخ نیفکند بن
پس آنگاه خرطوس بازو گشاد
یکی گُرز زد بر سر پاک زاد
کزو سام نیرم نشد باخبر
بدو گفت کای کافر بدگهر
بدین زور بازو شتابی به جنگ
تنت را برآری به کام نهنگ
بگفت و بیازید چنگال شیر
چو شیری که آید به نخجیرگیر
کمربند خرطوس بگرفت یل
تن او درآمد به چنگ اجل
ز اسبش همان دم به نیرو ربود
جهان پیش خرطوس شد همچو دود
سپهدار او را به سر درکشید
یکی نعرهای از جگر برکشید
به یک دست شمشیر زهر آبدار
برآورد در عرصه کارزار
خدای جهان را بسی یاد کرد
سوی لشکر عادیان عزم کرد
بزد خویشتن را به قلب سپاه
جهان را سیه کرد بر کینهخواه
بدو لشکری جملگی حمله کرد
برآمد ز هر سوی گرد نبرد
کمانها ز هر گوشه افراختند
فراوان بدو تیر انداختند
ز پیکانشان چرخ بدحال شد
وزو جسم خرطوس غربال شد
بپوشید روی فلک پر تیر
تو گفتی که تیر اندر افتاد زیر
به هر سو چو زنبور تیر خدنگ
ببارید بر پهلو تیزچنگ
ولی سام مانند نر اژدها
کزو جان گردان نیابد رها
به نیروی بازو و شمشیر تیز
برآورد از دشمنان رستخیز
سر سروران هر طرف همچو گوی
شدی دست و پاشان چو چوگان و گوی
ز اندیشه پهلو صف شکن
شده جان شیران گریزان ز تن
زمانه همه موج خود در گرفت
زمین چادر خون به سر در گرفت
از آن رزم و پیکار و آن گیر و دار
تن زشت خرطوس در کارزار
تو گفتی که از تیر آورد پر
و یا بیشه شیر شد بدگهر
بیفکندش آنگاه بر روی خاک
تن از تیر و شمشیر شد چاک چاک
سپهبد به میدان آن عادیان
بیفکند بسیار شدادیان
چو نهصد تن از تخمه شهریار
ز شمشیر تیزش بیفکند خوار
که ناگاه سام دلاور چو باد
بیامد به نزدیک شداد عاد
به تندی بدو گفت کای زشت دیو
کشیده سر از رای کیهان خدیو
ندانسته یزدان دادار را
سیه کرده بر جان خود کار را
همی لاف پروردگاری زنی
تن خود بدین تیغ کاری زنی
مرا همچنین داور دادگر
فرستاد تا روزت آرم به سر
چگوئی کنون اندرین دشت جنگ
که شد روزت از تیغ من تار و تنگ
مگر آن که زین گونه گردی تو باز
به یزدان شناسی شوی سرفراز
ستایش کنی ایزد پاک را
که افراشت زین گونه افلاک را
به قدرت زمین و زمان آفرید
همان برتن خسته جان آفرید
پس آنگه تو را سوی ایران برم
به درگاه شاه دلیران برم
به پیش منوچهر آزاده را
به درگاه دادار افتاده را
بدان فر و فرهنگ و با تاج و تخت
به یزدان شناسی شده نیکبخت
بیابی ازو تخت و گنج و سپاه
پس آنگه به مغرب شناسی ز راه