خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۱۶۸ - کشته شدن ارقم دیو به دست سام

دلاور بیامد به جای نماز

بنالید بر داور بی‌نیاز

ازو خواست فیروزی اژدها

کزو جان ارقم بیابد رها

دگر گفت کای کردگار جهان

فراوان مرا دشمن است از میان

ز جادو و از دیو و از عادیان

ز حق ناشناسان شدادیان

هر آن کس که آید به پیشم به جنگ

امیدم که نارد زمانی درنگ

بدان را ز گیتی همه بر کنم

ز تنشان به مردی همی سرکنم

ببندم دو چنگال دیو ابرها

به فرت ندارند اینها بها

همه از تو بینم فراز و نشیب

نخواهم که بینم ازینها نهیب

بگفت و بمالید بر خاک رو

بشد هوش از آن مرد پرخاشجو

به گوش آمدش ناگهان از سروش

که ای سام فرخنده بگشای گوش

چنین گفت یزدان پروردگار

که دادیمت فیروزی کارزار

تو را آفریدم چو شیر ژیان

نتابد به تو هیچ‌کس در جهان

سر دشمنان زیر دست تو شد

بلندیشان جمله پست تو شد

هر آن چیز خواهی به گیتی تو کام

بیابی ایا نامور گرد سام

ز تخمت دلیران پدید آورم

به هر بند ازیشان کلید آورم

نبیره یکی نامور پیلتن

دهیمت یکی گرد لشکرشکن

ابا او نتابد به تن هیچ‌کس

به هر کس بود سخت فریادرس

تو اندیشه از بهر دشمن مکن

ز بانگ سروش این سخن یاد کن

چو این گفته بشنید سالار سام

ز جا جست خرم دل و شادمان

میان دلیری دلاور ببست

از آن مژده گردیده مانند مست

چو سیمرغ خورشید پرواز کرد

برین آشیان نیز پر باز کرد

ز انجم همه دانه نزدیک و دور

برون کرد مرغی ز منقار نور

سپهبد درآمد به پشت غراب

سرش پر ز کینه دو ابرو به تاب

کمر ترکش پهلوانی ببست

روان شد از آنجا به مانند مست

نخستین بیامد به دشت نبرد

به هر سو نگه کرد آن شیرمرد

مر آن کوه خارا در آنجا ندید

سوی دره آمد فغان برکشید

سه فرسنگ آمد میان دره

سیه دید دره همه یکسره

همه سنگ او سوخته ریخته

فلک گوئی آتش همه بیخته

به هر کوهسر آبها سرخ و زرد

ز تن ریخته زهر از خشم و درد

نپرید سیمرغ از آنجا ز بیم

دل سنگ گشته ز اندوه دو نیم

سپهدار از آن دره حیران بماند

همی نام یزدان فراوان بخواند

نگه کرد در دره سام سوار

یکی اژدها دید چون کوهسار

به بالا نمودی تن او دو میل

شکم زرد و پهلو نمودی چو نیل

میان دره حلقه بسته تنش

به مانند پیل دمان گردنش

شده چشم و بینیش آتشفشان

ز دو میل کوه گران را کشان

همه دره از دود آن دد سیاه

چو دودی که تاریک ازو مهر و ماه

چو سام دلاور مر او را بدید

چو تندر بجوشید و نعره کشید

که ای زشت پتیاره بدلقا

شتابم از ایدر به کوه فنا

که بر ابرها تیره سازم جهان

تو باری که باشی میان مهان

ز بیمم بدین گونه رنگ آوری

گهی اژدها گاه سنگ آوری

نیابی ز شمشیر تیزم امان

به فرمان یزدان رسیدت زمان

منم سام نیرم ز ایران سپاه

تن یکه کوشم در آوردگاه

نترسم ز دیوان و جادوگران

من ودشت آورد و گرز گران

مرا فره بخشید یزدان پاک

که تا این ددان را کنم سینه چاک

چو ارقم چنین گفتگوها شنید

بلرزید و جنبید دیو پلید

به یک دست و یک پا در آمد ز جا

بدو گفت کای سام رزم‌آزما

بسی غره گشتی به بازوی خویش

بدین قد و بالا و نیروی خویش

ندانی مگر زان که من کیستم

به کوه نهنگان پی چیستم

مرا نام ارقم نهادست مام

ز من وام کرده اجل زهر جام

همه مرز مغرب از آن من است

زمانه همه زیر کام من است

نتابد به گیتی مرا کس به جنگ

نتابد در رزم با من نهنگ

درین کوه سیمرغ پر بفکند

سپردار گردون سپر افکند

یکی پند نیکو ز من بر نیوش

به جان و تن خویشتن‌دار گوش

عنان را بگردان ازین کوهسار

مشو غره بر نام سام سوار

ببخشای بر بازوی خویشتن

مکن سینه کرکسان را کفن

بگفت و دهان را یکی باز کرد

دگر کار افسونگری ساز کرد

نفس را برانداخت بر پهلوان

همان سام نیرم به روشن روان

به خاطر رسیدش مگر صد کمند

فکندند بر بازوی ارجمند

همی بر زمین کرد پا استوار

نجنبید از جا گو نامدار

پس آنگه سر آتش اندر گشاد

ببارید آتش بدان گرد راد

سپر بر سر آورد شیر ژیان

بسی ریخت آتش برو بدگمان

پس آنگه سپهبد کمان برکشید

به زه اندر آورد و بر سر کشید

برآورد تیری ز جمشید جم

چپش راست کرد و شدش راست خم

هلال از مه بدر آمد پدید

گره کرد بر زه خمیده خمید

ز کژی همی راستی شد جدا

درآمد به چشم چپ اژدها

همان نام سالار بالا گرفت

چو آن مرغ بر آشیان جا گرفت

غریوی برآمد ز ارقم به زار

بزد سر بدان دامن کوهسار

سپهبد برآورد تیر دگر

برآراستش زو گو نامدار

بشد هر دو چشمش چو از تیر کور

سیه گشت در پیش او ماه و هور

بپیچید ارقم ابر خویشتن

بسی نعره بر زد به جوش اهرمن

یکی دود گردید جنگی گرود

که پیچید بر سوی چرخ کبود

سپهبد سوی تیغ یازید دست

بجوشید ماننده پیل مست

برآورد تیغی بسان اجل

ز تیزی رساندی اجل را خلل

به کوه ار گذشتی چنانش ز بیم

ز تیزی او کوه گشتی دو نیم

به کوه او رساندی گه کین شرار

دل برق ازو خواستی زینهار

طلسمی بد اندر میان ناپدید

کزو جز بریدن نیامد پدید

سپهبد برون آورید از غلاف

که لرزید از بیم او کوه قاف

بزد آنچنان بر میان گرود

که برخاست از جان او تیره دود

به دو پاره شد در زمان اژدها

جهان یافت از چنگ شومش رها

تن خود به آب اندر انداخت سام

چو از کار جادو بپرداخت سام

همان دم بیامد به جای نماز

به نزدیک سیمرغ آمد فراز

بدو آفرین کرد فرخنده مرغ

که از تو دگر زنده گردید مرغ

رهاندی دلم را ازین سخت درد

که هرگز نبودش کسی هم نبرد

شکستی دل شوم شدادیان

که نفرین بد باد بر عادیان

درین گفتگو بود سیمرغ پیر

که ز راه قلواد آمد دلیر

به همراه رضوان بیامد چو باد

گروه دگر از پس ایدر چو باد

برفتند هر یک به هر مرز و بوم

چو بر هند و چین و چه بر راه روم

همه آفرین‌خوان به سام سوار

که از بند ارقم شده رستگار

که از بد رها شد جهانی دگر

بدیدیم ما جسم و جانی دگر

یکی عهد سیمرغ با سام بست

چو عهدی که او را نباید شکست

که هر کس که آید ز فرزند تو

ز خویشان و از تخم و پیوند تو

به هر چاره‌ای یار باشم ورا

نکوئی نمایم به هر دو سرا

بگفت و از آنجای پرواز کرد

سوی کوه البرز پر باز کرد

سپهبد نشست از بر سرمه رنگ

روان در رکابش یل تیزچنگ

پس و پشت رضوان مه جای کرد

وز آنجا سوی شارسان رای کرد