خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۱۵۹ - چگونگی سام با طلاج جادو

چو خورشید میزان زرین گرفت

که سنجد زمین را سراسر شگفت

سبک شد به یک سوی او شنگ شاه

ز بسیاری نور شد رنگ ماه

تبیره برآمد ز شدادیان

شده رزمجو جمله عادیان

سلیحش بپوشید آنگه شدید

ز بیمش شده گونه‌ها شنبلید

یکی تخت بستند بر چهار پیل

که از رنگ او گشت گیتی چو نیل

ز سیصد من افزون گرفته سپر

یکی خود زرین چو گنبد به سر

صد و شصت من تیغ زهر آبدار

به زر و به یاقوت گوهرنگار

سواره ابر میمنه قهقهام

خروشنده در بازویش خم خام

ابر میسره ابرش پیلتن

ستاده به ماننده اهرمن

پس و پشت او جملگی نیزه دار

همه رزمجویان گه گیر و دار

زمین لرزه بگرفت از بوق و کوس

زمین تیره از گرد چون آبنوس

زمانه گرفته همه اسب و پیل

کشیده صف مغربی میل میل

تو گفتی زمین را سیاهی گرفت

سیاهی ز مه تا به ماهی گرفت

تو گفتی جهان سر به سر آهن است

و یا کوه البرز در جوشن است

چو سام نریمان چنان لشکری

در آوردگه دید با داوری

بپوشید ساز نبردش به بر

کمر بر میان خود زرین به سر

به تسلیم جنی چنین گفت او

که من رفتم ایدر بر از شیر غو

تن یکه آراستم جنگ را

چو لاله ز خون سازم این چنگ را

به نیروی یزدان جان آفرین

یکی را نمانم به مغرب زمین

نگونسار سازم درفش کبود

بدان تا بدانی همه تار و پود

ببندم به میدان دو دست شدید

نمانم که یک دم بماند پلید

بگفت و سه جام می لعل خورد

پس آنگه برانگیخت اسب نبرد

از آن عادیان پهلوان مرد خواست

ز گردان جنگی هم‌آورد خواست

درآمد به میدان یکی تیره گرد

که لرزید از بیم دشت نبرد

غراب سیه را به میدان جهاند

که از گرد سمش فلک تیره ماند

سراپای میدان به جولان شکست

که روی زمین سر به سر تیره گشت

یکی جادوئی بود طلاج نام

به افسون به هر جای گسترده کام

رسیده بد از کوه آهن ربا

به یاری شدید رزم‌آزما

به بالا بلند و به پیکر سطبر

به صورت چو دیو و به صولت هژبر

به سر موی ژولیده چون بیشه‌ای

به افسونگری سخت اندیشه‌ای

به تن جامه از چرم شیر و پلنگ

کشیده ز دریای بی‌بن نهنگ

نشسته به پیلی به مانند کوه

که بودی زمین زیر پایش ستوه

تراشیده از سنگ آهن‌ربا

یکی درقه در دست آن بدلقا

عمودی هم از سنگ بر دست شوم

که ویران بد از شومیش مرز و بوم

چنین گفت با پور شداد عاد

مکن هیچ اندیشه از رزم یاد

که من سام را دست بسته چو سنگ

درآرم به خرگاه تو بی‌درنگ

ببینی چگونه کنم کارزار

چهان تیره سازم به سام سوار

به پاسخ بدو گفت آنگه شدید

که ای پرهنر جادوی پاک دید

اگر سام یل را به چنگ آوری

زمانه برآساید از داوری

تو را هر چه خوهی به گیتی دهم

سپاسی به جان و تنت بر نهم

چو بشنید طلاج بر کرد پیل

که لرزید میدان ازو میل میل

چو آتش درآمد به میدان چنان

همی جست آتش از آن بدگمان

ز چشم و دهان آتش آمد برون

ز آتش زمانه شده لعلگون

یکی نعره زد سوی سام سوار

درآ تا ببینی یکی کارزار

درآمد بدو سام رزم آزما

نه آگه از آن سنگ آهن‌ربا

بدو گفت کای بدرگ بدکنش

ببینم به میدان رزمت منش

مرا نام سام نریمان بود

اجل از من چیره پژمان بود

مرا با شدید است آوردگاه

نه با چون توئی بدرگ و کینه خواه

من از بهر او آمدم سوی جنگ

که از خون کنم روی او رنگ رنگ

بدو گفت طلاج جادو منم

گهی آدمم گاه اهریمنم

ز سر حد چیپا درین کارزرا

از آن آمدم کز تو آرم دمار

به یاری شداد عاد آمدم

پی چون توئی همچو باد آمدم

به یک دم نبخشم امانت به کین

دراندازمت در دم از پشت زین

ببندم دو دستت به کردار باد

کشانت برم نزد شداد عاد

که او هست در دهر کیهان خدیو

پری آفریده است با نره شیر

برآشفت ازین گفته فرخنده سام

بدو گفت آنگه که ای زشت نام

خدیو جهان ایزد داور است

که روز‌ی‌ده بندگان یکسر است

مشو بدگمان راستی پیشه کن

ز دادار گیتی بس اندیشه کن

ستایش کسی را سزد در جهان

کزو گشه پیدا زمین و زمان

بدو گفت طلاج پیش آر جنگ

نشاید درآورد کردن درنگ

به میدان کین آمدی جنگجو

به پیش یلان زودتر هنگ جو

ببینم چه داری نشان یلی

که گوئی منم پهلو زابلی

برو سام جنگی چو پیلان مست

درآورد طلاج بر گرز دست

نخستین درآمد به گرز گران

به مانند دیوان مازندران

عمود گران سنگ رزم‌آزما

بینداخت بر درق آهن‌ربا

سپهبد فرو کوفت در پیش صف

ورا جذب کرد و کشیدش ز کف

عمدش ز کف رفت سام سوار

شگفت آمدش آنچنان کارزار

برون رفت طلاج پرخاشخر

درآویخته گرز سام از سپر

دوباره برگشت در رزمگاه

یکی نعره زد دیو ناورد خواه

سپهبد برآورد آنگه سنان

فکنده به میدان جادو عنان

به نیزه در انداخت بر نابکار

همان درقه در پیش کرد آن سوار

سنان بر سپر باز چسبید سخت

برون رفت شد نیزه‌اش لخت لخت

به شمشیر حمله درآورد شیر

سپر پیش رو داشت بر خیره خیر

چو شمشیر آمد به روی سپر

بچسبید و از قبضه آمد به در

به کف ماند قبضه برون رفت تیغ

دلاور بدان تیغ شد بادریغ

شگفتی فرو ماند سام سوار

فرو ماند پهلو در آن کارزار

چرا این سپر دشمن جان ماست

همانا که این سنگ آهن‌رباست

دگر باره طلاج حمله نمود

که از گرد او گشت گیتی کبود

ابا گرز سنگین چو آمد برش

درانداخت و برداشت خود از سرش

چو آن خود پولاد رفت از دلیر

سرش شد برهنه سپهدار شیر

بخندید طلاج بر پهلوان

کزین سان چرائی تو تیره روان

به میدان آورد رزم‌آزمای

بهانه چه داری تو رزم آزمای

سپهبد ز گفتار آمد به تنگ

کمان را برآورد و تیر خدنگ

به طلاج مر تیرباران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

جهان را سیه کرد از پر تیر

همی ریخت پیکان بدان نره شیر

همه تیر از درقه آویخته

بدان دیو جادو برآویخته

نشد تیر پهلو بدو کارگر

بشد تنگدل سام پرخاشخر

همی تاخت طلاج مانند دود

یکایک سلیح سپهبد ربود

به میدان نماند هیچ او را سلیح

به دل گفت کین رزم من شد مزیح

پس آنگه بیازید چنگال و چنگ

بدان تا رباید ورا بی‌درنگ

فرو برد دستش به بند کمر

به نیرو درآمد یل پرهنر

ربودش به نیرو چو از پشت پیل

بغرید کآواش آمد دو میل

بزد بر زمینش که او گشت پست

فرود آمد از اسب چون پیل مست

همی خواست کز تن ببرد سرش

به خون سرخ سازد همه پیکرش

چو طلاج جادو بشد ناپدید

به هر سو نگه کرد او را ندید

همان گاه چون پور شداد عاد

بدید آن به میدان یکی رو نهاد

بجنبید لشکر چو دریای چین

همه پهلوانان مغرب زمین

به نیزه به شمشیر و تیر خدنگ

گشادند بازو بدان شیر چنگ

یکی حمله کردند پر دار و گیر

جهان شد پر از پر و پیکان تیر

سپهبد درآمد به پشت غراب

سری پر ز کینه دلی پرشتاب

به ناگاه شمسه ز یک سو رسید

رسانید تیغی به آن پاک دید

چو بگرفت شمشیر سام سوار

درآمد در آن عرصه کارزار

درافکند خود را به قلب سپاه

که از گرد اسبش جهان شد سیاه

تن یکه آمد سپهبد به جنگ

همان تیغ زهر آبداده به چنگ

سواری ز مغرب بدو حمله کرد

که بر شد به خورشید رخشنده گرد

بپرسید سامش که نام تو چیست

که بر دست و تیغ تو باید گریست

چنین داد پاسخ سهیلم به نام

که گیرم سر ماه را من به دام

ز شدادیانم نه یزدان پرست

ز دریا نهنگان بگیرم به دست

برآرم دمار از تن اژدها

ز چنگال من کس نیابد رها

چرا آمدی سوی مغرب زمین

فکندی تنت را بدین دشت کین

دریغت نیامد ز بازوی خویش

بر این قد و وین روی و نیروی خویش

نچیده گلی از بهار جهان

خزان اجل آمدت ناگهان

بدو گفت سالار پرخاشجو

به میدان نه خوبست بسیار گو

اگر جنگ را آمدی در ستیز

سخن تیر باشد زبان تیغ تیز

دگر چاره‌جوئی مکن بازگرد

که تا من درآیم به تنگ نبرد

به پاسخ چنین گفت او را سهیل

که تو یک تنی دشمنت خیل‌خیل

من از بهر جان توام دردمند

که ناگه ازیشان ببینی گزند

جوانی جهان را ندیدی هنوز

ندیدی همانا بسی ماه و روز

شگفتی بود پدر شداد عاد

بویژه شدید آن گو پاک زاد

فرستاده کس سوی کوه بلور

همان عوج جنگی درآید به زور

چو زو اندر آید نیابی رها

وگر شیر گردی وگر اژدها

وگر همچو بهرام بر آسمان

برآئی ز چنگش نیابی امان

بگیرد نهنگان و پیچان کند

برآرد به خورشید و بریان کند

نهنگ دمانش بود یک خورش

بدین گونه باشد ورا پرورش

سوار تکاور رباید به چنگ

زند بر زمین خورد سازد به جنگ

تو با او چسان کینه پیش آوری

همه نیش بر روی ریش آوری

ازین رزم برگرد و کوتاه کن

سوی مرز ایران زمین راه کن

بدو گفت آنگاه سالار سام

به یزدان که صبح اندر آرد به شام

به موری دهد قوت نره شیر

کند پشه بر پیل جنگی دلیر

یکی ریزه الماس بخشد به زهر

که از پا درآید جهانی به قهر

به آبی دهد آنچنان سوزشی

که آتش کند پیش او پوزشی

دم تیز بخشد به شمشیر مرگ

که از پا درآرد همه شاخ و برگ

به من کز همه بندگان کمترم

ز نیرو به گردون رساند سرم

که یک تن نمانم به مغرب‌زمین

به فرمان دادار جان آفرین

درین بود سالار کآمد سپاه

گروها گروه آن سپه کینه‌خواه

گشادند بازو بدان پهلوان

بدان تا بگیرند او را روان

ز هر سو به شمشیر و گرز و کمند

کمین ساخته بر یل دیوبند

سپهدار آورد شمشیر تیز

درافکند در عادیان رستخیز

سر و دست و سینه فتاده نگون

به یک دم روان کرد سیلاب خون

همه چاک افکند در سینه‌ها

همی کرد بیرون ازو کینه‌ها

به خون درفتادند سر پرشتاب

چو گوئی که افتد به دریای آب

همی تخم افکند پرخاشخر

همه آبش از خون و بارش ز سر

بسی کشته افکند از ناگهان

درافکند طعمه پی کرکسان

سپهبد تن یکه در کارزار

درافکند از عادیان صد سوار

بسی خسته از رزم برگشته شد

دلیران جنگی همه کشته شد

چنین تا غراب شب آمد پدید

ازین آشیان باز خور برپرید

به گیتی بگسترد یال سیاه

ز ماهی سیه گشت تا برج ماه

کشیدند گردان عنان‌ها ز چنگ

بشستند از جنگ و پیکار چنگ

سپهبد چو شیر سراپا به خون

بیاغشته و دشمنان سرنگون

بیامد از آن دشت آوردگاه

پذیره شدش زود تسلیم شاه

بدو آفرین فراوان بخواند

به تارک برش نیز گوهر فشاند

که در رزم، شاهی و در بزم، ماه

فروزنده از تو نگین و کلاه

پس از خوان دگر ساقی آورد می

نوازنده شد بربط و چنگ و نی

ز رامشگران نغمه نای و رود

به ناهید و زهره رسیده سرور

صراحی شده چشم غم خونفشان

ز سرگشتگی داد ساغر نشان