خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۱۵۶ - لشکر کشیدن شدید به جنگ سام و چگونگی آن

چو شاهنشه روم آمد به در

برین تیز میدان و تیغ و سپر

گریزان شد از بیم سلطان زنگ

نیاورد در پیش تیغش درنگ

بجنبید از جای آنگه شدید

ز شهر زرانداب بیرون کشید

سراپرده بر دشت زد نابکار

که آید به پیکار سام سوار

سپاهی بجنبید مانند کوه

که سامان دگر شد ازیشان ستوه

همه آهنین پوش و پر خشم و کین

نهنگان ز دریای مغرب زمین

که لرزید از آوازشان کوهسار

پلنگان پر خشم در کارزار

ندیده زمانه چنان لشکری

که بودند با مرگ در داوری

ز غریدن کوس و آوای مرد

ز اندیشه خورشید را روی زرد

شده راست هر سو درفش بنفش

فلک را ستونی شده هر درفش

که ناگه درافتد ز بالا به زیر

از آن غرش گوش بانگ نفیر

زمانه هراسنده از جنگجوش

فلک را ز اندیشه بدرید گوش

ز بس گرد پیلان با توش و تاو

به زیر زمین ناله می‌کرد گاو

تن کوه گم شد ز کوپال و یال

شده آب آهن ز بیم زوال

که آیا چسان گردد این کار جنگ

که کشته شود چون شود کار تنگ

که گردد ازین رزم فیروزبخت

که را مرگ بیند به تابوت رخت

به یک دست لشکر خشاش سوار

به دست دگر افسرش کارزار

به قلب اندرون جای کرده شدید

همه تن در آهن شده ناپدید

سپر داشت و هم گرز روئین به چنگ

عمودی که بد هشت صد من به سنگ

بدین سان بیامد به پیکار سام

وز ایشان خبر شد بدان خویشکام

یکی جنی آورد ازو آگهی

که شد رنگ تسلیم همچون بهی

چنین گفت سام نریمان‌نژاد

که ای شاه با دانش و عقل و داد

مخور غم ازین کافران لعین

که نه عقل دارند و نه رای و دین

که یزدان پرستیم و دل با سپاس

ز شدادیان نیست ما را هراس

ببینی که چون آورم کارزار

بدیشان چگونه کنم کار خوار

بگفت و طلب کرد قرطاس را

تراشید کلکی چو الماس را

یکی نامه سالار گو خود نوشت

به نزد شدید آن دد دیو زشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو شد زمان و زمین آشکار

بهار و دی و آذر و مهرماه

ز بهرام و کیوان و تخت و کلاه

چنین تا ز افلاک تا تیره خاک

ز صنع آفریدست یزدان پاک

ازو بر منوچهر شاه زمین

خداوند تخت و کلاه و نگین

وزو باد چندین درود و پیام

ز نزدیک سالار بیدار سام

بر پور شداد عاد پلید

که شد نام شومش به گیتی شدید

کشیده سر از راه کیهان خدیو

به فرمان کمر بسته در پیش دیو

شنیدم به پیکار ما آمدی

پر از کینه و ماجرا آمدی

بیاراستی لشکر نیزه‌دار

کمر بسته از بهر ما صدهزار

من ایدر یکی اسب شیری به رزم

نشسته گرفته به کف جام بزم

شتابم از ایدر به کوه فنا

به پیکار آن تیره دین ابرها

که از من ربود او پری‌دخت ماه

جهان کرد در پیش چشمم سیاه

دگر بهر رضوان تسلیم شاه

که باشد ایشان مرا نیکخواه

اگر جان فشانم درین ره رواست

که جان من اندر دم اژدهاست

کنون چون رسیدی تو ایدر به جنگ

نخستین بکوبم سرت را به سنگ

تنت را کنم طعمه کرکسان

پر اندیشه گردند دیگر کسان

یکی پند از مرد یزدان‌شناس

تو بشنو که دارم ازو صد سپاس

بپیچان سرت را به فرمان دیو

پرستش نما پیش کیهان خدیو

وگرنه به یزدان پروردگار

که از جان شومت برآرم دمار

نه شداد مانم نه این مرز و بوم

براندازم این تخمه زشت و شوم

دگر تیغ آتش شد اندر نیام

همین است پیغام من والسلام

بپیچید و مهری بدان برنهاد

پس آنگه سپهبد به قلواد داد

بدو گفت برکش به سوی شدید

ز هر گونه می‌کن تو گفت و شنید

نبین تا چه گوید ز پیکار و جنگ

مساز هیچ آنجا زمانی درنگ

درنگی مکن زود ازو بازگرد

که ما را شتابست اندر نبرد

به همراه او کرد شاپور را

مر آن شیر پرخاش پرزور را

که او آشنا بود پیش شدید

ز مرز زرانداب بد پاک دید

برفتند هر دو به مانند باد

به سوی سراپرده پور عاد

نگه کرد قلواد زرین کلاه

شد از عادیان روی گیتی سیاه

همه کوه‌پیکر همه دیوچهر

بریده ز یزدان دارنده مهر

طلایه مر او را به ره بنگرید

خبر برد آنگه به نزد شدید

بگفتا درآرید او را به پیش

ببینم چه دارد به آئین و کیش

درآمد چو قلواد پیش سرا

یکی بارگه دید زرین به پا

شده نیم فرسنگ بالای او

دو فرسنگ دیگر به پهنای او

سراسر همه در و زر دوخته

ز لعل و ز یاقوت اندوخته

طنابش ز ابریشم هفت رنگ

فرو برده با میخ زرین به سنگ

مرصع ورا چهارصد بد ستون

به زیر ستون کرسی لعلگون

نشسته یکی دیو تن آهنین

که لرزنده بودی به زیرش زمین

ز هر گوشه کرسی زرنگار

درآویخته در همه شاهوار

کشیده بساطی ز زربفت خشک

مفرا همه بارگه همچو مشک

صد و سی قدم تخت زر در درون

نهاده بسان که بیستون

به بالا چهل رش ز لعل و ز در

جهان گشته از لعل و یاقوت پر

بر آن تخت کوهی نشسته شدید

سراسر مرصع شدید پلید

کلاهش بسر بیست بد کنگره

ز فیروزه و لعل بد یکسره

چو آن دید قلواد خیره بماند

نهانی همی نام یزدان بخواند

کزین سان یکی دیو آراسته

پدید آوریدست پیراسته

به فرمان او ویژگان سپاه

کمربسته استاده در پیشگاه

بدان زیب شاهی نبد در جهان

ولیکن چه سود او بد از گمرهان

نهادند کرسی دلاور نشست

ز دیدار او عادیان گشته مست

پس آنگه به فرخنده قلواد گفت

که سالارتان با خرد باد جفت

سرش تند و بی‌مغز بود دست سام

که داده بر من بدین سان پیام

نداند همانا که من کیستم

درین سرزمین از پی چیستم

منم پور یزدان مغرب زمین

چو ابرو درآرم ز کینه به چین

شود آب از بیم خشمم نهنگ

پلنگان ابر کوه ریزند چنگ

بدرم به سرپنجه نر اژدها

تن دیو از من نگردد رها

جهان سر به سر زیر دست من است

سر تخت کیوان نشست من است

مبادا که من آورم کارزار

بگیرم سر رشته روزگار

چه مرد است سام نریمان‌نژاد

که آید به پیکار شداد عاد

بدو گفت قلواد کای شهریار

ندیدی تو هم رزم سام سوار

ز دانای ایران یکی داستان

شنیدم که می‌زد گه باستان

که گوش خرد را یکی گوهر است

سخن در بود شاه را در خور است

خدائی که بالا و پست آفرید

زبردست و هر زیردست آفرید

چنین چشم کم‌سوی فرخنده سام

مبین کو بلائی است یک سر تمام

هنر دارد و رای کیهان خدیو

نپیچید سر از راه پیکار دیو

برآشفت چون نام یزدان شنید

بپیچید بر خود شدید پلید

سراسیمه برجست و دیگر نشست

به پا خواست از کینه بر زد دو دست

سوی عادیان کرد آنگه نگاه

بغرید چون ابر بر روی گاه

بگفتا بگیرید این بدنژاد

که پیشم ز یزدان سخن کرد یاد

زبانش ببرید از تیغ تیز

برآرید ازو در زمان رستخیز

از آن عادیان جست گردی چو کوه

کجا نام او بود جنگی شروه

خروشان به قلواد پهلو دوید

یکی نعره‌ای از جگر برکشید

بدو گفت قلواد بیدار دین

ازین ژاژخوائی ایران زمین

شناسی مرا بر خدای جهان

بر پور شداد تخم مهان

نترسی ز گردان پرخاشجو

که از تیغ بران نیابی تو رو

به دعوی چنین گفته آری به جا

همین دم سرت را درآرم ز پا

مرا جز خدا نیست گفت و شنود

خدائی که او هست و پیوسته بود

ازو گشت پیدا زمین و سپهر

هما نیز بهرام و ناهید و مهر

جز او من نترسم ز دیگر کسی

تو بر من چه جوشی به خیره بسی

تو را چشم کور است در راه او

به راهت نبینی همی چاه او

ز قلواد بشنید این را شروه

شد از گفتگو جانش اندر ستوه

درافکند بر سوی او خنجرش

که از کینه تا برد از تن سرش

بیازید قلواد و بگرفت دست

بجوشید برسان پیلان مست

گرفت از کفش خنجر جان ستان

یکی نعره زد نیز زابلستان

بزد بر بر ناف جنگی شروه

که از پا درافتاد مانند کوه

نگه کرد از آن گونه رزمش شدید

سرانگشت حیرت به دندان گزید

یکی نعره بر لشکرش زد بلند

که گیرید این پهلو پرگزند

نشاید که ایرانی از دست ما

گلویش برون آرد از شصت ما

که در دین نه نیکوست این کارزار

که بیرون برد جان ز ما یک سوار

هجوم آوریدند پس عادیان

کشیدند همه تیغ شدادیان

بجنبید دربارگه این سپاه

یکایک به قلواد زرین کلاه

ز یک سوی شاپور چون پیل مست

همان چوب بربود و از جای جست

یکی راه زد آنچنان بر سرش

که شد خورد از چوب او پیکرش

دگر را بزد آنچنان بر میان

که شد توتیا بر سرش استخوان

یکی را درافکند دستش به خاک

دگر را شکم کرد از چوب چاک

جهاندیده قلواد از تیغ تیز

برآورد از ایشان یکی رستخیز

چو شیران فتادند در لشکری

نمودند در بارگه داوری

به یک دم روان گشت سیلاب خون

تن کشته‌ها اوفتاده نگون

همه فرش خرگه شده لعل ناب

بگشتی ز خون گر بدی آسیاب

یکی جادوی عادی تیره کام

که خواندندی او را همه قهقهام

به شاپور فرخ بیازید چنگ

ربود از کفش چوب و آمد به جنگ

گریبان گرفت و همان دم کمند

بدان تا ببندد دو دستش به بند

ببستش دو بازو به خم دوال

همانا که بد خویش آن بی‌همال

بدو گفت کای زشت دیوانه مرد

چه جوئی پی سام از ما نبرد

تو از شهر مائی و هم خویش ما

فراموش کردی همی کیش ما

برفتی و گشتی تو یزدان پرست

سپاری به شدادیان خیره دست

همین دم تو را من درآرم به دار

ببینم چه بینی ز سام سوار

چو قلواد فرخ چنان کار دید

به شاپور گیتی همه تار دید

نیارست او را رهاند ز جنگ

برو دست از خونشان کرده رنگ

ز خرگه برون رفت بر شد به اسب

ز کینه خروشان چو آذرگشسب

دلی پر ز درد و رخی پر ز گرد

ز لشکر برون رفت شیر نبرد

سراسیمه قلواد ره کرده گم

عنان را ندانسته از پاردم

چو سختی بیامد دلیر سپاه

یکی گنبدی دید ناگه به راه

به یک دست او قلعه‌ای آهنین

تو گفتی سپهریست اندر زمین

همه طاق و ایوان چو قصر شهان

بدان سان عمارت ندیده جهان

همی کرد قلواد او را نگاه

کزین گونه ایوان ندیدست شاه

بیامد ز گنبد یکی برگذشت

تماشا همی کرد بر گرد دشت

یکی گنبدی دید فیروزه کار

همه میل در وی همه زرنگار

در از عود بر تخته وش آبنوس

ز عاج و ز صندل چو از سندروس

چو نزدیک گنبد سرافراز شد

به ناگه در او یکی باز شد

برون آمد از در یکی مرد پیر

سراپا چو کافور و رخ چون زریر

عصایش به دستی کتابش به دست

درافتاد در پیش قلواد پست

بدو گفت ای گرد لشکر پناه

توئی گرد قلواد زرین کلاه

تو همزاد سامی کنون در جهان

سرافراز پیش کهان و مهان

ز بهر پری‌دخت ففغور چین

رسیدید ایدر به مغرب زمین

کمربسته به کین شداد عاد

بدان تا دهیدش همه جان به باد

بگیرید او را ببسته دو دست

به ایران بریدش به مانند مست

شما را زمانه همی یار باد

شما مرکز و خصم پرگار باد

بدل هر چه دارید آن می‌شود

دل دشمنان پر ز خون می‌شود

بگیر این کتاب و درو کن نگاه

خطی هست در وی چو مشک سیاه

هر آنچه نوشته است در کار بند

که باشد مر این خط تو را سودمند

بگفت و بدو داد آنگه کتاب

چو بگشود قلواد با جاه و آب

خطی دید در وی نوشته به زر

که ای گرد قلواد زرین کمر

درین دیر فرخنده شاد آمدی

از ایران شتابان چو باد آمدی

چو آید برت پیر فرخ فراز

ز هر گونه گوید تو را پاک زار

هر آن چیز گوید همه گوش دار

که او پیرمردی بود هوشیار

پری‌دخت چینی به بند اندرست

سر و دست و پا در کمند اندرست

دو دیده نهاده است در راه سام

همه صبح امید او گشته شام

بیا و ببین ماه تابان به بند

که رویش گرفتار مشکین کمند

چو بینی خبر ده ابر سام شیر

که دربند شد ماه تابان زریر

ببینی قد سرو او همچو دال

شده بدر تابان بسان هلال

شده ارغوانش همه زعفران

همه نیل گشته به دیگر کران

چو برخواند زان خط به روی کتاب

روان ساخت از دیده سیلاب آب

فرود آمد از اسب قلواد شیر

درآمد ز غم گشته رویش زریر

کزو سام سرگشته شد دل‌فکار

به بند آمدست آن مه گلعذار

همان دم کتابش به آن پیر داد

درآمد به گنبد به مانند باد

چو ایوان شاهان همه سیم و زر

در ایوان او کار کرده گهر

درو بند قفلی سپهبد بدید

کلیدش همان جایگه بازدید

دلاور مر آن قفل را کرد باز

درون شد به ناگه درش شد فراز

سه در دید ناگه یکی بازگشت

دلاور در آن دیر می‌کرد گشت

چو در باز شد دید یک اژدها

که از سهم او کس نیابد رها

دهن باز کرد و یکی حمله کرد

که ترسید ازو پهلوان نبرد

نگه کرد آن پیر شد ناپدید

دلاور لب خود به دندان گزید

که خیره به دام آمد این جان من

درین درد گم گشت درمان من

بخوردم ازین پیر جادو فریب

درافتاد ناگه به جانم نهیب

درین بد که آمد مر آن اژدها

کشیدش به دم زو نیامد رها

اگر پیر بر شعبده مهره باز

همان گم شده مهره آورد باز

نهان گشت در غار زشت اژدها

همان مهره از کام او شد رها