یکی سنگ زد آنچنان بر سرش
که افتاد از زین زر پیکرش
روان از پرینوش در شد زمان
برآمد ز جان سپاهش فغان
سبک بارگیها برانگیختند
ابا دیوزاده درآویختند
به یک ره بر او برگشادند دست
برآویخت با سرکشان پیل مست
وزین سوی فرشاد پرخاشجوی
درآورد با لالهرخ رو به روی
پریدخت را بیشمر برشمرد
وز آن پس به پیکار کین دستبرد
برآویخت چون اهرمن با پری
قران کرد مریخ با مشتری
پریچهره گلگون برانگیخت تند
نشد هیچ با رزم فرشاد کند
چنان تیغ کین زد ورا بر کمر
که دو نیمه گشت و درآمد به سر
ز کینه روان جان فرشاد شد
به گردون گردنده فریاد شد
سپه را ز پیکار دل سیر گشت
چو دشمن به سالارشان چیر گشت
به پس در پریدخت و فرهنگ گرد
برفتند باز از پی دستبرد
دل لشکر از رزم و کینه نژند
ز بهر دو سالار دل مستمند
گریزان و گریان به هر سو دوان
ز بهر دو سالار خود خونفشان
پریدخت و فرهنگ و چندین سوار
رسیدند با تیغ زهر آبدار
گریزندگان سیه گشته بخت
بماندند بیچاره زان کار سخت
همی گفت هر یک به دیگر چنین
که ما را مگر بخت بد شد قرین
یسار و یمین پیش و پس دشمن است
هوا پر ز دام دلیر افکن است
به بالا کمند است و در زیر تیر
به حلیه نیابیم راه گریز
نه سالار داریم و نه رای جنگ
نداریم در کینه هیجا و جنگ
به کین چون دلیران برافراشتند
ازیشان یکی زنده نگذاشتند
یکی مرد از آن لشکر نامور
بشد تا کند شاه را باخبر
چو از تیغ کندآوران جان ببرد
ز بس بیم از اسب افتاد و مرد
در آن جنگ آن مهوش گلعذار
به قلوش بشد مانع از کارزار
که تا مردی خود نماید تمام
که هست از دل و جان طلبکار سام
چو از جنگ و کین دل بپرداختند
همی پرسش از یکدگر ساختند
برو قلوش گرد راز نهفت
هر آنچه که بد سر به سر بازگفت
ز قلوش بپرسید فرهنگ گرد
که چون سام در رزم کین دست برد
دلیران چو از کین بپرداختند
درفش ستیزه بینداختند
چه سان رفت با شاه چینی نبرد
که او هست در نزد مردان مرد
از آن پس ز فرهنگ پرسید راز
بگفتش سراسر حدیث دراز
پریوش بپرسید احوال سام
وز آن راحت روح و آرام و کام
بماندند آن شب در آن مرغزار
دم صبح بستند بر پیل بار
سوی لشکر سام کردند روی
همه همچو صرصر شده تیزپوی
به ره در کنون سرکشان را بمان
سخن بشنو از سام روشنروان